کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

فرزند سالم!

یکی از اینترن های بخش زایمان نیومده بود و رزیدنت ها عصبانی از این وضع، از هر فرصتی برای تماس با دفتر آموزش و درخواست اینترن جایگزین استفاده می کردن. 

چهار نفر بستری بودن و  چند تای دیگه هم در حال طی مقدمات بستری!  

وای از اون زمانی که همزمان درد داشتن و داد می زدن!وااااااای!!!

من و همگروهی این قسمتم هم برای کمک به بقیه و پر کردن جای اون اینترن دائم در حال بدو بدو بودیم. 

بالاخره زمان به دنیا اومدن یکی از کوچولوها که ما فقط ضربان قلبشون رو می شنیدیم رسید و راهی اتاق زایمان شدیم. 

با هزار زور و زحمت نوزاد به دنیا اومد و اون گریه معروف رو سرداد! 

همه در تکاپوی رسیدگی به مادر و بچه و گرفتن نمونه خون بند ناف و ... بودن و ما و دانشجوهای مامایی هم در حال نظاره ... توی این هیر و ویر، مادر بچه که رنگ و روی تقریبا سیانوتیک بچه ش رو دیده بود(متمایل به بنفش کبود٬چون زمان عبورش از کانال زایمانی طولانی شده بود) مدام می گفت: چرا این رنگیه؟! ... چرا اینجوریه؟...لحظه به لحظه هم نگران تر می شد. 

همه می گفتن: بچه که خوبه ... نگران نباش... 

اما سوزنش گیر کرده بود و ول کن نبود! 

با خودم فکر می کردم که بذار بچه دوتا نفس بکشه و طعم اکسیژن رو بفهمه بعد! که دیدم مادر بچه خیره شده به چشم های من... انگار که مخاطب این سوالها من باشم! 

خنده م گرفته بود که اون وسط آدمی متخصص تر از من پیدا نکرده! ... گفتم: همه اولش این رنگی ان دیگه! 

حالا اینکه چه طوری تونست توی اون شلوغی، صدای من رو که در حالت عادی هم به سختی شنیده میشه تشخیص بده رو دیگه خدا عالمه، ولی آروم تر شد و پرسید: یعنی سالمه؟  

همراه بقیه گفتم:آره! 

باز هم پرسید:همه جاش سالمه؟ 

یکی از ماماها جواب داد:آره دیگه! سالم سالمه .... بچه رو بهش نشون داد و گفت: ببین پسر کاکل به سرتو! 

خدارو شکر این بار دیگه کوتاه اومد... نگاهش رو از چشمهای من به صورت بچه چرخوند و من رو از مسئولیت پاسخگو بودن و شفاف سازی خلاص کرد!  

... 

ادامه مطلب ...

دیشب

نشسته م کنار کتاب هام و هر از چند گاهی نگاهشون می کنم و آه می کشم ولی این طلسم شکستنی نیست...  

نمی تونم شروع کنم.  

درسته! باز هم امتحان... 

نسیم کم جون اما خنکی از پنجره وارد میشه ... 

یادم میاره دیشب٬ همین لحظه خیره شده بودم به آسمون... 

دیشب فهمیدم هنوز هم عاشق این پیرهن پولک دوزی شده آسمونم ... 

هنوز هم چشم می گردونم تا شاید یه ستاره دنباله دار ببینم... 

هنوز هم میتونم سرم رو بگیرم بالا و بین اون همه ستاره دنبال ستاره شمال بگردم!  

فقط کافیه اتفاق نگران کننده ای نیفته... 

این جوریه که می تونم همون آدم سابق باشم! 

 

اول و آخر

تلفنی کلی سفارش ریز و درشت از اقلام ماه رمضون اعم از زولبیا بامیه ٬ رشته خشکار و چه و چه قطار کردم برای خونه! 

بابا می گه: ماه رمضون که تموم شد ... 

می گم: به خاطر همین گفتم بگیریشون دیگه! 

... 

از ماه رمضون امسال چیزی نفهمیدم. 

همش به خواب یا تقلا برای بیدار شدن و رفتن به بیمارستان گذشت.  

آموزش بی انصاف این بیمارستان حتی حاضر نشد ساعت شروع رو چند دقیقه جا به جا کنه تا یکی یکی با چشم های پف کرده وسط گزارش صبحگاهی از راه نرسیم! 

اصلا نفهمیدم کی شروع شد که حالا داره تموم می شه ... 

غم انگیزم...

پ.ن.: روز بعد از نوشتن پست قبلی٬ ظهر که به خونه برگشتم ٬ دیدم مامان خانم به یکی دیگه از شماره های اون شرکت زنگ زده و با ابهت خودش اینترنت رو به آغوش گرم خانواده برگردونده!  

 

مشکلی نیست که آسان نشود!

چند روزیه که اینترنت محترم قاطی کرده .... الانم که بالکل قطعه. هی با خودم گفتم امروز درست میشه... فردا درست میشه... اما نشد. 

در حالی که تند تند آماده میشدم تا بریم بیرون، با پشتیبانی تماس گرفتم..... درباره اینکه سیستمشون شارژ این ماه رو قورت داده گفتم....اونا هم گفتن مشکلی توی خطت پیش اومده و چند روز دیگه رفع میشه و اعداد عجیب و غریبی که جایگزینش شده هم به همین دلیله. 

آخرش هم پرسید: مگه مشکلی دارین؟ 

منم مثل انسان های خوشحال گفتم: نــــــه! فقط همین رو میخواستم بپرسم دیگه! 

گوشی رو که قطع کردم تازه متوجه حرفم شدم!  

در حالی که هر و هر میخندیدم به این فکر می کردم که یعنی من خیلی گیجم که زنگ زدم و آخرشم میگم مشکلی ندارم یا پشتیبانی اون شرکت که با وجود این همه کلمه «مشکل» که توی حرفامون رد و بدل شد این سوال رو ازم پرسید؟!  

به این نتیجه رسیدم که گویا هر دو گزینه صحیح هستن! 

 از اون موقع هم به خودم دلداری می دم که چون خیلی عجله داشتم این سخنان گهربار رو تحویلشون دادم...آره!

الآن هم اینترنت نداریم و من هم همچنان مشکلی ندارم!!! 

 

سحری

از نظر من٬ سخت ترین کار در ماه رمضون بیدار شدن برای سحریه! 

... 

دیشب سعی کردم زودتر بخوابم تا راحت تر بیدار شم. 

خواب های جور واجوری می دیدم . 

وسط هر کدوم از این خواب ها بیدار می شدم... و چون خونه تاریک تاریک بود٬ خوشحال از اینکه هنوز وقت سحر نشده دوباره می خوابیدم و خواب بعدی شروع میشد. 

همون طور که این توالی خواب و بیداری تکرار می شد٬ با خودم فکر کردم با اینکه خوابم طولانی شده ولی انگار بیرون از ذهنم زمان نمیگذره... و این که میگن در عالم خواب روح آزاد میشه و خارج از بعد زمان حرکت میکنه واقعا درسته٬ چون من این همه خواب دیدم و هنوز سحر نرسیده...  

... آخرین بار که از خواب پریدم متوجه شدم که چرا زمان کافی داشتم تا اون همه خواب ببینم...  

من اشتباه می کردم!  

خواب های رنگارنگ و طولانی فقط یک علت داشت...

... صبح شده بود و خانواده ما از سحر جا مونده بود!