مردی با گاری دستی در خیابان ها فریاد می زند و پرتقال می فروشد.
به این فکر می کنم که همه ی دنیا برای بهتر شدن زندگی شان تلاش می کنند...
همه..الا من!
بیرون...باد و بارون خودش رو به پنجره می کوبه و چیزی من رو ناگهان ترسونده!
ترس از این زندگیِ از روال خارج شده م...
ترس از کارهای باقی مونده...
ترس از این جزوه ها...
... و به یادم آورده ترس های کوچیکِ مسخره م رو که نواجه نشدن باهاشون باعث شده الان با این ترس های بزرگ رو به رو بشم.
زندگی هیچ تغییری نکرده و این منم که هنوز نتونستم ذهن آشفته م رو مرتب کنم...
آشفتگی ای که خودش رو به صورت یه اتاق شلخته که انگار هیچ وقت قرار نیست مرتب باشه جلوی چشمام به نمایش گذاشته.
از دست این ترسها ...توی این ساعت که همه دنیا خوابشون برده پناه آوردم به این کنج خلوت دلتنگیام که چند وقته دیگه حتی خودممبهش سر نمیزنم.
میخوام از چند ساعت دیگه زندگیم روال منطقیش رو از سر بگیره...
این یه دستوره!