از روی پل می گذرم و به رودخونه ای که توی این شهر جریان داره نگاه می کنم.
... به این فکر می کنم که اگه اینجا٬ جای دیگه ای بود عوض این رگه های زباله کنار آب چه چیزهایی ممکن بود ببینم:
چند قایق که کنار پل توقف کردن ..... یکی دوتا قایق که طول رودخونه رو با پارو زدن طی می کنن ...
آه!
به مسیر رودخونه فکر می کنم ..... به این که از نزدیکی چندتا از بیمارستان های این شهر عبور می کنه ...
به اینکه اگه اینجا جای دیگری بود هر روز صبح می رفتم کنار آب و سوار قایقی می شدم و قبل از اینکه به ایستگاه نزدیک بیمارستان برسیم با آرامش نفس می کشیدم ...
دیگه از استرس و ترافیک خبری نبود.
مطمئنم اینجوری روزهام قشنگ تر میشدن...
یعنی چه اتفاقی میفته وقتی یه آدم که همیشه عاشق هدیه بوده٬ حالا خدا خدا میکنه که:
کاش یادشون نباشه فردا تولدمه ..... کاش چیزی برام نگیرن ....... واااااااااای! من حوصله کادو خریدن ندارم! ...؟!
واقعاً چه طور میشه که آدم این طور میشه؟!
پ.ن.: شاید به خاطر افزایش سنمه ....
یکی از همگروهی ها روزهای امتحان٬ نطقش به شدت باز میشه و وقتی همه در حال مرور هستن گزارشی از احساساتش به صورت لحظه به لحظه ارائه میده ..... یا یکی از موارد امتحان رو سوژه میکنه و به چالش میکشه ..... بقیه هم هرقدر بگن: الآن دیگه وقت تحلیل نیست و کار از کار گذشته و دیگه فقط باید حفظ کنی .... به خرجش نمیره!
این جور وقتا سعی میکنم چیزی رو بهونه کنم و از جمع فاصله بگیرم چون هرجور حساب کنیم حداقل در زمینه درس و مشق٬ یک دقیقه نودی به تمام معنا هستم و این زمانها برام اهمیت دارن!
اما همیشه هم این روشها موثر نیست...
مثل وقتی که سرما رو بهونه میکنی و جا به جا میشی ولی بعد از چند دقیقه سروکله همگروهی هم پیدا میشه!
باز هم میری و در به در دنبال یه جای گرمتر میگردی ......دوباره خوندن رو شروع میکنی .... از سرعتت راضی هستی ولی باز همگروهی جان میاد و بدون توجه به اینکه توی درس غرقی و ذره ای سرت رو از کتاب بلند نمیکنی٬ با اینکه میدونه روز قبل خوابت برده و کلی عقبی٬ شروع میکنه، درست مثل هفته قبل، وقتی که تونستین رزیدنتها رو راضی کنین که راند رو بی خیالتون بشن ...:
- ساعت چنده؟ ( گفتن نداره ولی یه ساعت دیواری بزرگ رو به روشه ....گوشیش هم توی دستشه!)
دو دقیقه بعد:
- تا کجا خوندی؟
یک دقیقه بعد:
- وااااااای ..... الآن دلم چیپس میخواد!
سه دقیقه بعد:
- چرا اینجا نوشته فلان بعد فلان جا نوشته بهمان؟
گیس گلابتون: من که گفتم هنوز به این قسمت نرسیدم
دو دقیقه بعد:
- (مجددا) ساعت چنده؟
...
پ.ن.:
کسی که به یه نقطه در دوردست خیره شده .... پلک نمیزنه.... و فقط یه لبخند کوچولو داره و چند دقیقه ست که یه میلیمتر هم جابه جا نمیشه٬ حالا که اتفاقاً مسیر تو هم از اون نقطه میگذره ... لزوماً لبخندش به تو نیست!! ..... شاید تو فکره!
پس لطفاً جلو نرو و یه لبخند پت و پهن تحویلش نده!
اگه زهره ش آب نشه حتماً بهت میخنده!
نکن این کارارو ....واسه خودت میگم!
مریض یه خانم تقریباً مسنه .... شرح حالش رو گرفتم ..... فقط شغل و محل زندگیش رو هنوز نپرسیدم...
من: مامان جان اهل همین جایی؟
- آره
دارم نتیجه آزمایشاتش رو اضافه میکنم که میپرسه: تو اهل کجایی؟
جواب میدم.
میپرسه: یعنی هر روز از شهرتون میای اینجا؟
لبخند میزنم و میگم:نه!
میگه:پس خوابگاه می مونی؟
میگم: نه...خونه گرفتم.
میگه: آخی! .... خانواده ت اونجا و تو اینجا؟!
جواب میدم: آره دیگه!
در حالی که به شدت دیرم شده و مشغول نوشتنم و حالتم داد میزنه که لطفاً مزاحم نشوید٬ به این فکر میکنم که سوالات مامان جان تازه شروع شده...
کمی که میگذره باز یه سوال تازه براش پیش میاد ...: مامانت جز تو چندتا بچه داره؟
من:!!!
مامان جان دیگه زیادی داره وارد جزییات میشه!.....اوضاع خطرناکه! .... جواب سوالش رو میدم و قبل از اینکه شماره شناسنامه م رو هم بپرسه سریعاً متواری میشم!