کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

سرگیجه

به این دو سه روز فکر میکردم. 

با خودم میگفتم یعنی خدا چه طور دلش میاد این بلاها رو سرمون بیاره ... 

یعنی اصلا دلش به حالمون نمی سوزه؟

... اونقدر تو خودم بودم که پسرکوچولوی همسایه طبقه پایین رو نشناختم! 

در رو که بستم صدای بارون بلند شد.....شرشر شروع کرد به باریدن.  

چتر همراهم بود٬ پس اگه دیرتر می رسیدم هم خیس نمیشدم.

یعنی حکمتی داره؟ 

پ.ن.: خدایا خیلی دلخورم..... خـیــــلـــــــــــی ... 
 

ناخدا...

چشمام می سوزه ولی دلم نمیخواد کنار بگذارمش... 

میخونم و میخونم... 

....اما نه! ..... تا همین جا بسه. 

چیزی به انتهای کتاب نمونده ولی میدونم چند صفحه بعد٬ نیل میمیره! 

... وقتی آخر ماجرا را از قبل بدانی٬ دوبرابر بیشتر غمگین خواهی شد! 

......

باز هم بین این همه درس و گرفتاری گیر افتادم ولی نمیتونم دست از کتاب خوندن بکشم! 

درست مثل اون روز که همگروهی ها کتابهای قطور درسی رو با هزار و یک رنگ مارک میکردن ولی من ناطور دشت میخوندم... 

که البته نتونست جزء کتاب های مورد علاقه م بشه. 

پیریه و ...

...

سر راند هستیم و استاد عزیز دارن مریضهای بخش رو ویزیت میکنن. 

از مریض میپرسن: چند سالته؟ 

جواب میده: 49 

مریض تخت رو به رو زیر لب غر میزنه: دو برابر همه ما سنشه اون وقت میگه 49! 

... 

اتاق بعدی یکی از آقایون مسن گرمشه و ازمون میخواد پنجره رو باز کنیم ..... به دقیقه نرسیده یکی دیگه شون میگه: وااااااای! .... چه قدر سرده.....اون پنجره رو ببندین بابا! 

پ.ن.: اینا که نسل پر تحملمون بودن ...... ماها که الانمون اینجوریه، وقتی به سن اینا برسیم چه قــــــــــــــــــــــــدر غر خواهیم زد؟!!! 

 

این یک داستان واقعی‌ست!

برایش جالب بود... 

کسی کنار خیابان ایستاده و دو دستش را جلوی دهانش گرفته...

همان حرکات و تکان های سر..... محال بود با چیز دیگری اشتباه شود... 

ساز دهنی می زد!  

با وجود سرمای بیرون شیشه را پایین آورد.....دلش نمیخواست از این موسیقی بگذرد.

....اما صدایی نشنید! 

  

مرد کنار خیابان همچنان با ولع ناخن های دو دستش را می جوید!!! 

 

پ.ن.: و همچنان این یک داستان واقعی‌ست!!!

 

تیز!

ترس از اشیاء نوک تیز یکی از ترس های بی شمار منه! 

هر وقت که با صحنه ای مثل زدن آنژیوکت یا کشیدنش یا خون گرفتن و ... مواجه میشم مو به تنم سیخ میشه......طوری که انگار چیزی داره توی بدن خودم فرو میره! 

.... 

 وقتی چند جفت چشم بهم خیره شده بودن فهمیدم که این بار نمیشه کاریش کرد. 

اون قدر استرس داشتم که اون لحظه رو یادم نیاد ......یادم نمیاد وقتی سر سوزن وارد بدنش شد منم دردم گرفت یا نه!  

... ولی برای اولین بار کسی که آمپول دستش بود من بودم