کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

فامیل دور!

خیلی وقت پیش ها که عضو فـ.یـ.س بـ.وک شدم، دلم میخواست دوباره به دوستان سالهای دورم، نزدیک شم.
اما چند نفری که عضو بودن فعالیت چندانی نداشتن و اونهایی که یه زمانی سر و تهشون رو میزدی باز از اینترنت سر در میاوردن اصلا عضو نیستن! در عوض همدانشگاهی های عزیز اعم از همکلاسی ها و اینترنها و رزیدنت ها حضور گسترده ای داشتن!
دوستان صمیمی تر رو که گم نکرده بودم و شماره هاشون و حتی آدرس خونه هاشون رو هم داشتم، از زیارت دوستان همدانشگاهی هم که همه روزه مشعوف میشم(!)، این بود که کل فعالیتم به همون عضویت و اضافه کردن یه پروفایل به فـ.یـ.س بـ.وک ختم شد.
چند روز قبل، همین جور بی مقدمه به یاد فامیل دورگه ایرانی-فرانسوی یکی از همکلاسیهای قدیم افتادم که یکی دوسالی از ما کم سن و سال تر بود و توی مسافرت هاشون به ایران، به مدرسه ما هم اومده بود.
یادم افتاد اولین بار که به مدرسه مون اومد مادرش روسری رو تا روی چشم هاش پایین کشیده بود تا یه تار مو هم پیدا نباشه! معلوم نیست در مورد ایران چی شنیده بودن که زلفهای بیرون از مقنعه همکلاسی عزیز رو میدیدن و باز بچه شون رو اون طور بقچه پیچ کرده بودن!
یادمه دختر فرنگی مذکور که نسبت خیلی خیلی خیلی دوری هم با ما داره،کم کم فهمید که از اون خبرا هم نیست و در آخر نه تنها روسریش به مقدار زیادی عقب نشینی کرد، بلکه گیس بلندش هم از توی پالتوش به بیرون مهاجرت کرد!!!
هیچ وقت یادم نمیره وقتی رو که میخواست با بچه ها عکس یادگاری بگیره..... یه عده از همکلاسی های سرخوشمون فیگورهایی میگرفتن که از فرط خنده اشک آدم رو درمیاورد!
گمونم دوست های خارجیش وقتی اون عکسها رو دیدن از تعجب شاخ درآوردن و به کمبود تخته در مملکت ما ایمان آوردن!!!
این شد که وقتی مشغول گودر صفر کردن بودم، یه سری هم به فیس زدم و با وجود اینکه چهره ش اصلا یادم نبود، تونستم بشناسمش!
بله .... دیدم که دختر کوچولوی لاغر و محجبه(!) اون روزها حسابی بزرگ و تپلی شده و داره از پاریس به همه لبخند میزنه!
 

هم زبونی

میرم سمت مریض تا ازش شرح حال بگیرم ...

مریض که خانم مسنیه هر از چند گاهیه بین سوال و جواب ها میگه که فارسی بلد نیست!

جالب اینجاست که گویش محلیشون تفاوت چندانی با فارسی معیار نداره و اگه آخر فعل ها رو یکم بکشی تبدیل میشی به یه آدم بومی همون منطقه!

میپرسم: زانوتم درد میکنه؟

میگه: من که نمیفهمم چی میگی!

مریض تخت کناری میگه: زانوت درد مکنـــــــــــــهههههههه؟

.....

نوک خودکارم رو میذارم رو شست پاش و از این مریض که باز هم مسنه میپرسم: حس میکنی؟

میگه: من خوب فارسی نمیفهمم!

میگم: الان حالیت میشه کجا گذاشتمش؟

لبخند میزنه و نگاهم میکنه...

این بار هم مریض کناری به کمکم میاد!

...

از فردا هر دوشون نپرسیده،جوابم رو میدن .... دیگه فارسی هم بلدن!

میدونم که از همون اول هم متوجه میشن ولی تغییراتی که اطرافشون در جریانه اعتماد به نفسشون رو کم کرده و خیال میکنن چون سنشون بالا رفته ممکنه اشتباه فهمیده باشن ..... فقط دلشون نمیخواد جلوی جوونترها ضایع بشن ..... الـــهـــــــــی!

وقتی یادم میاد توی ممالک از ما بهترون چه قدر برای بهتر شدن کیفیت زندگی افراد مسن تلاش میشه دلم برا اونا و برای آینده خودمون میسوزه...

 این مامان بزرگای ناز رو دوست دارم

 

مستاصل

بدی خوابیدن زیاده از حد٬ خواب دیدن بیشتره. 

این برای کسی که یه خواب بد کافیه تا تمام روز رو افسرده باشه حتی اگه یادش هم نمونده باشه و فقط بعد از بیدار شدن یه حس بد یا یه دلتنگی بیاد سراغش٬ چیز خیلی خیلی ناجوریه. 

اما از اون بدتر اینه که وقتی به زور خودت رو می کشونی به سمت درس و زندگیت٬ یکی رو ببینی که روی یه نیمکت یه پارک کوچیک تازه از خواب بیدار شده و هنوز پتوش رو دورش پیچیده... 

اون وقته که میفهمی زندگی همیشه خیلی بی رحم تر از اونیه که تا چند دقیقه قبل بوده ....خیلی! 

 

از کف بدادم اعتبار!

در حال گردش و تفرج هستیم.
من نقش دی جی رو به عهده گرفتم.
میام یه استراحتی به حنجره خوانندگان محترم بدم که زمزمه همراهان شروع میشه:
«... از دست این بی بند و باااااااااااار ..... از دست این دیوانه یااااااااااار ......»
این همه ترانه خوب و مودب و مرتب براشون گذاشتم، اون وقت درست همون یکی که حرف زشت داشت رو یاد گرفتن و دارن باهاش اوج میگیرن!
پ.ن.: تو همچین دنیایی داریم زندگی میکنیم! ...... نُچ نُچ نُچ!!!