کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

لحاف پاره خود را به بام ما «بتکان»!

جهت ثبت در حافظه یک خط در میانم: 

نگاهی به باقی مونده درسا انداختم و اخمام رفت تو هم. 

هنوز صدای چیک چیک از ناودون میومد. 

طبق معمول از جام پا شدم و یه چرخی تو این خونه نقلی زدم و از پنجره آشپزخونه بیرون رو نگاه کردم. 

توی پرتو نور تیر چراغ برق سایه هدیه های آسمون رو دیدم ..... اما با چند ساعت پیش فرق داشتن! 

درست میدیدم.....برف! 

پ.ن.:تند تند اومدم اینارو نوشتم تا یادم بمونه اونی که یه شب سرد زمستونی آسمون قرمزی که ازش پنبه میبارید رو نگاه میکرد .....اونی که معلوم نبود تو اون طلمات از چی داره عکس میگیره.....اونی که دستش رو تا کتف از پنجره بیرون آورده بود و دونه های برف رو تو هوا قاپ میزد من بودم!  

یادم بمونه اون آقای رفتگر که از کوچه رد میشد.... 

یادم بمونه چه جوری باد، برف رو از پنجره به داخل میپاشید.....یادم بمونه که پرده یاسی خونه و آستین نارنجی من چه طوری نمناک شدن!  

یادم بمونه که تو این لحظه هنوز یه دستم از اون یکی سردتره!  

  

همه فرزندان من!

با خانم والده «چهل سالگی» تماشا می کنیم: 

مامان جان: ... این قدر بدم میاد بچه ها٬ این مدلی پدر و مادرشون رو خطاب میکنن! 

من که تازه میخواستم بگم دیگه در زمینه صدا زدن والدین الگو شدم و  اون دختره هم پدر و مادرش رو "پسرم" و "دخترم" صدا میزنه، میخوره تو ذوقم و با تعجب میگم: واقعاً بدت میاد؟....پس چرا تا حالا بهم چیزی نگفتی؟ 

مامان جان یه نگاه به من میکنه و یه نگاه به تصویر فیلم.... تازه متوجه میشه و لبخند میزنه: تو که مامان من هستی بچه جان ..... از این که اسم کوچیکشون رو صدا کنن خوشم نمیاد! ..... پدر و مادر همیشه فرق دارن!

مامان و بابا اون قدر "فرزندم" گفتن های من و مدلهای عجیب و غریب اسم بردنم رو شنیدن که دیگه خیلی چیزها براشون غیرعادی نیست! 

 پ.ن.:بالاخره فلک «لحاف پاره خود را با بام ما» هم تکاند... 

پارو زن

از روی پل می گذرم و به رودخونه ای که توی این شهر جریان داره نگاه می کنم. 

... به این فکر می کنم که اگه اینجا٬ جای دیگه ای بود عوض این رگه های زباله کنار آب چه چیزهایی ممکن بود ببینم: 

چند قایق که کنار پل توقف کردن ..... یکی دوتا قایق که طول رودخونه رو با پارو زدن طی می کنن ... 

آه! 

به مسیر رودخونه فکر می کنم ..... به این که از نزدیکی چندتا از بیمارستان های این شهر عبور می کنه ... 

به اینکه اگه اینجا جای دیگری بود هر روز صبح می رفتم کنار آب و سوار قایقی می شدم و قبل از اینکه به ایستگاه نزدیک بیمارستان برسیم با آرامش نفس می کشیدم ... 

دیگه از استرس و ترافیک خبری نبود. 

مطمئنم اینجوری روزهام قشنگ تر میشدن...

aging

یعنی چه اتفاقی میفته وقتی یه آدم که همیشه عاشق هدیه بوده٬ حالا خدا خدا میکنه که:  

کاش یادشون نباشه فردا تولدمه ..... کاش چیزی برام نگیرن ....... واااااااااای! من حوصله کادو خریدن ندارم! ...؟!

واقعاً چه طور میشه که آدم این طور میشه؟! 

پ.ن.: شاید به خاطر افزایش سنمه ....   

حواشی غیر جنجالی

یکی از همگروهی ها روزهای امتحان٬ نطقش به شدت باز میشه و وقتی همه در حال مرور هستن گزارشی از احساساتش به صورت لحظه به لحظه ارائه میده ..... یا یکی از موارد امتحان رو سوژه میکنه و به چالش میکشه ..... بقیه هم هرقدر بگن: الآن دیگه وقت تحلیل نیست و کار از کار گذشته و دیگه فقط باید حفظ کنی .... به خرجش نمیره! 

این جور وقتا سعی میکنم چیزی رو بهونه کنم و از جمع فاصله بگیرم چون هرجور حساب کنیم حداقل در زمینه درس و مشق٬ یک دقیقه نودی به تمام معنا هستم و این زمانها برام اهمیت دارن! 

اما همیشه هم این روشها موثر نیست... 

مثل وقتی که سرما رو بهونه میکنی و جا به جا میشی ولی بعد از چند دقیقه سروکله همگروهی هم پیدا میشه!  

باز هم میری و در به در دنبال یه جای گرمتر میگردی ......دوباره خوندن رو شروع میکنی .... از سرعتت راضی هستی ولی باز همگروهی جان میاد و بدون توجه به اینکه توی درس غرقی و ذره ای سرت رو از کتاب بلند نمیکنی٬ با اینکه میدونه روز قبل خوابت برده و کلی عقبی٬ شروع میکنه، درست مثل هفته قبل، وقتی که تونستین رزیدنتها رو راضی کنین که راند رو بی خیالتون بشن ...: 

- ساعت چنده؟ ( گفتن نداره ولی یه ساعت دیواری بزرگ رو به روشه ....گوشیش هم توی دستشه!) 

دو دقیقه بعد: 

 - تا کجا خوندی؟ 

یک دقیقه بعد:

- وااااااای ..... الآن دلم چیپس میخواد! 

سه دقیقه بعد: 

- چرا اینجا نوشته فلان بعد فلان جا نوشته بهمان؟ 

گیس گلابتون: من که گفتم هنوز به این قسمت نرسیدم 

دو دقیقه بعد: 

- (مجددا) ساعت چنده؟  

...

پ.ن.: