کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

آخرین روز سال

... سبزه ای که مادربزرگ سبز کرده٬ 

... گلدون کوچیک سنبلی که مامان آورده٬ 

... ماهی هایی که بابا انتخابشون کرده٬ 

... هفت سینی که چند دقیقه بعد کامل میشه... 

همه اینها دوست داشتنی هستن ولی من حواسم به چیزهاییه که توی این ۳۶۵ روز عوض شدن... 

پ.ن.: خدایا! لطفاً سال خوبی باشه...خواهش خواهش خواهش! 

 

آتیش بازی...ترقه...

حواس جمع تر از من هنوز آفریده نشده... 

غروب چهارشنبه سوری٬ وقتی تازه استرس امتحان فرداش افتاد به جونم و تصمیم گرفتم نگاهی به اسلایدهای اساتید بندازم متوجه شدم فلش مموریم نیست! 

همراه مامان تمام خونه رو زیرو رو کردم ولی انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین... 

بس که این مدت چپ و راست به خودم ضرر زدم اعصابم از دست خودم حسابی به هم ریخت.....اون قدر غصه م گرفته بود که تصمیم گرفتم میون اون تیر و ترقه ها و کپه های آتیش راهی بیمارستان شم .... بلکه حداقل این بار فلشم تو کمد باشه... 

مامان بیچاره هم دنبالم راه افتاد ....... راننده بنده خدا بس که میترسید مورد اصابت مواد محترقه( ) قرار بگیره حتی جرات نمیکرد پشت چراغ قرمزها وایسته!!! 

نگاهی به دو طرف می انداخت .... «پناه بر خدایی» می گفت و گازش رو می گرفت! 

خدا رو صد هزار مرتبه شکر که وقتی در کمد رو باز کردم و جیبهای روپوش سفیدم رو گشتم٬ گمشده م پیدا شد... 

حالا قراره مثل مادربزرگ ها همه چیزم رو از یه بند رد کنم و بندازم گردنم تا حداقل این مدلی به خودم آسیب نزنم و وسط میدون جنگ دنبال دارایی هام نگردم!!! 

پ.ن.:کاشکی هیچ وقت٬ هیچ کسی٬هیچ چیزی رو گم نکنه...

 

طلبکار!

صبح بود و برای مریض ها نوت روزانه میگذاشتم. 

دانشجوهای پرستاری هم مشغول چک علایم حیاتی مریضهاشون بودند. 

خانمی که نوارقلب میگرفت با دم و دستگاه وارد اتاق شد....اومد کنارم و کمی تا قسمتی عصبی پرسید: دانشجوی این مریض تویی؟ 

گفتم:آره. 

توی دلم گفتم: این و بقیه مریضهای این اتاق.....وااااااای! دیر شد...هنوز 6 نفر رو ندیدم! 

پرسید: دانشجوی پرستاری؟ 

گفتم: نه. 

با یه لحن طلبکارانه گفت:آخه به من گفتن این تختا دانشجو نداره ..... یکی از پرستارها که نزدیک بود رو صدا کرد و دوباره ازش پرسید ...... اونم گفت:آره.....تختای دانشجوها از شماره فلان شروع میشه.این خانم هم اکسترنمونه.(الان اکسترنم....سال بعد امتحان پره انترنی میدم و به امید خدا اینترن میشم) 

خانمه دوباره برگشت سمت من و گفت: پس چرا وقتی پرسیدم پرستاری میخونی گفتی آره؟ 

من: گفتم نه! 

همون طور که داشت مریض رو آماده می کرد گفت: آخه جدیداً این دانشجوهای پرستاری خیلی خودشونُ میگیرن! ..._ معلوم شد که چرا از همون اول ازم طلبکار بود! _ ...... فکر میکنن خبریه!.....نمیدونن که چه شغل بدیه! 

اینها رو در حالی میگفت که چشمهای من چهارتا شده بود و اتاق پر بود از بچه های پرستاری!... گفتم: نه بابا!!!.....این طورا هم نیست ...... همه شغلها یه مشکلاتی دارن دیگه! 

ادامه داد: نه!...مثلا همکارای ما همه مریضن .... خیلی فشارش زیاده!...اصلاً به درد نمیخوره! 

میخواستم بگم الان دیگه کدوم رشته به درد میخوره؟!!.....الان دیگه کی مریض نیست؟!! .... ولی حوصله بحث نداشتم. 

پ.ن.: واقعاً ملاحظه هم چیز خوبیه ها! ...... جلوی اون همه دانشجوی پرستاری وایستاد و هر چی دلش خواست گفت! 

پ.ن.2: تا جایی که من دیدم اساتید پرستاری خیلی بیشتر از استادهای ما برای دانشجوهاشون مایه میذارن... 

 

شیرین زبون!

در تاکسی: 

خانمی همراه بچه ۴-۳ ساله ش سوار شدن. بچه گریان بود و مادر عصبانی. 

راننده سر حرف رو باز کرد و پرسید: چرا گریه میکنی؟ 

بچه به هق هقش ادامه داد.

راننده از بچه های این دوره زمونه گفت ... ولی در آخر هم خطاب به مادر اضافه کرد: خودتونم یه روزی بچه بودینا! 

مادر که آروم شده بود از لجاجت بچه ش گله داشت ..... سعی کرد منطقی بچه رو قانع کنه. 

بچه روش رو کرد سمت مادرش....هق هقی کرد و گفت: آخه دلم شکسته!!! 

پ.ن.:ای جااااااااان