کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

آبشار نیاگارا!

بعد از قرنی با هزار امید و آرزو راه میفتی به سمت شهرت... 

دلت رو از هر نظر صابون میزنی...

برای هر دقیقه ش برنامه داری... 

... 

روز اول به خوبی پیش میره ولی صبح روز بعد با عطسه از خواب بیدار میشی! 

روز دومت رو فلکه آبی که انگار به آبشار نیاگارا وصل شده ازت میگیره! 

روز سوم توسط اعضای خانواده ـ و با همراهیشون ـ از شهر طرد میشی! 

.... 

وای! ..... من به خونه مون حساسیت پیدا کردم! 

وای! ..... من به هوای شهرم آلرژی دارم! 

 

پ.ن.: ... و این جوریه که تعطیلات .... پــــــَـــــــر! 

  

 

 

زنبور بی عسل ...

از وقتی به این بخش اومدیم٬ مریضهایی رو میبینم که کم و بیش همدردم هستن ....

توی درمانگاه از مشکلاتشون میپرسم ...... میبینم که همه شون فقط برای کنترل اومدن .... 

اونا هم مثل من هستن ..... با این تفاوت که من چندین ساله بی خیال این مسائل شدم ولی اونا هر چند ماه یک بار با وجود اینکه مشکلی ندارن٬باز برای پیگیری میان ......  

با خودم میگم: مردم چه قدر به سلامتیشون اهمیت میدن! ..... یه کم یاد بگیر!

وقتی به این فکر میکنم که آخرین بار دکترم همین استاد الآنم بود که دارم جلوش مریضهای دیگه رو معرفی میکنم خنده م میگیره!

 ...... خب از کسی که میدونه باید محیط زندگیش رو عوض کنه ولی به خاطر دل بستگی هاش وقتی تازه سنش دورقمی شده با گریه و زاری نظر خانواده ش رو عوض میکنه ...

... کسی که زمان انتخاب رشته کنکورش به خاطر وابسته بودنش به یه سری چیزها نزدیکترین شهر به محل زندگیش رو انتخاب میکنه و بهترین فرصت برای بهبودش رو از زندگیش به بیرون شوت میکنه چه انتظاری میشه داشت؟!!! 

پ.ن.: .... یعنی شیفته اونم که برای اولین بار گفت: کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره! 

 چه عالم بی عملی بشم من!  .....خدا به خیر کنه!!! 

   

خانم مشاور!

مکان: پارک نزدیک خانه   

نمای باز از نیمکت های سر راهی...

در حالی که از روی دست و پای دو تا مرغ عشق که راه رو بند آوردن لی لی می کنی... 

خانم ماجرا: .... آخه مامان من با مامان تو تفاهم نداره .... 

...... 

هی میگن مهم تفاهمه و اینا ..... همینُ میگنا!!! 

پ.ن.: اگه کسی یه شعبه مشاوره خانواده توی پارک بزنه کارش حسابی میگیره! 

اصلاً چه طوره ترک تحصیل کنم و خودم این وظیفه خطیر رو به عهده بگیرم؟! 

 

علایق و سلایق نوین!

گاهی وقتا تو راه خونه، از یه پارک کوچولو رد میشم. 

دیدن انواع و اقسام عاشق ها در رنگ ها و اندازه های مختلف،از جقله های مدرسه ای بگیر تا زن و شوهرای جاافتاده جزء روتین این رفت و آمدهاست.

نکته عجیب جاهاییه که این کفترهای عاشق به عنوان پاتق انتخاب میکنن. 

تجربه ثابت کرده این گل های نوشکفته علاقه خاصی به نیمکت نزدیک دبلیو سی دارن و فضای اونجا براشون دل انگیزتر از گل و بلبل های چند قدم اون طرفتره!!! 

نیمکتهایی که کلا توی دست و پا هستن و حتی وقتی که خالی هستن باز راه رو بند آوردن هم از جاهای محبوب محسوب میشن.....طوری که بعضی وقتا علاوه بر اینکه اجباراً در جریان صحبتهای دلنشین ملت قرار میگیری، کلی باید مراقب باشی تا لگدشون نکنی بچه های مردمُ!!! 

سِر اینکه چرا این قسمت ها رو به جاهای دنج و قشنگتر پارک ترجیح میدن هنوز بر من آشکار نشده! 

پ.ن.: ...دنیای عجیبی ست کلاً! 

 

سرگیجه

به این دو سه روز فکر میکردم. 

با خودم میگفتم یعنی خدا چه طور دلش میاد این بلاها رو سرمون بیاره ... 

یعنی اصلا دلش به حالمون نمی سوزه؟

... اونقدر تو خودم بودم که پسرکوچولوی همسایه طبقه پایین رو نشناختم! 

در رو که بستم صدای بارون بلند شد.....شرشر شروع کرد به باریدن.  

چتر همراهم بود٬ پس اگه دیرتر می رسیدم هم خیس نمیشدم.

یعنی حکمتی داره؟ 

پ.ن.: خدایا خیلی دلخورم..... خـیــــلـــــــــــی ...