کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

زهره ترک!

کسی که به یه نقطه در دوردست خیره شده .... پلک نمیزنه.... و فقط یه لبخند کوچولو داره و چند دقیقه ست که یه میلیمتر هم جابه جا نمیشه٬ حالا که اتفاقاً مسیر تو هم از اون نقطه میگذره ... لزوماً لبخندش به تو نیست!! ..... شاید تو فکره! 

پس لطفاً جلو نرو و یه لبخند پت و پهن تحویلش نده! 

اگه زهره ش آب نشه حتماً بهت میخنده! 

نکن این کارارو ....واسه خودت میگم! 

یکی من٬ دو تا تو!

مریض یه خانم تقریباً مسنه .... شرح حالش رو گرفتم ..... فقط شغل و محل زندگیش رو هنوز نپرسیدم... 

من: مامان جان اهل همین جایی؟ 

- آره 

دارم نتیجه آزمایشاتش رو اضافه میکنم که میپرسه: تو اهل کجایی؟ 

جواب میدم. 

میپرسه: یعنی هر روز از شهرتون میای اینجا؟ 

لبخند میزنم و میگم:نه!

میگه:پس خوابگاه می مونی؟ 

میگم: نه...خونه گرفتم. 

میگه: آخی! .... خانواده ت اونجا و تو اینجا؟!  

جواب میدم: آره دیگه! 

در حالی که به شدت دیرم شده و مشغول نوشتنم و حالتم داد میزنه که لطفاً مزاحم نشوید٬ به این فکر میکنم که سوالات مامان جان تازه شروع شده... 

کمی که میگذره باز یه سوال تازه براش پیش میاد ...: مامانت جز تو چندتا بچه داره؟ 

من:!!! 

مامان جان دیگه زیادی داره وارد جزییات میشه!.....اوضاع خطرناکه! .... جواب سوالش رو میدم و قبل از اینکه شماره شناسنامه م رو هم بپرسه سریعاً متواری میشم! 

 

Twice upon a christmas...

بچه که بودم عاشق فیلمها و کارتونهایی بودم که قصه شون توی کریسمس اتفاق می افتاد. 

مثل home alone که دیگه همه یادشونه!

اون جوراب های آویزون...کاج....پاپانوئل...برف... همه شون حس خوبی بهم میدن.

حتی عکس desktop من تصویری از یه کاج تزیین شده کنار یه شومینه ست!

امروز از بیمارستان که برمیگشتم، توی ترافیک، کاج های کوچولوی یه گلفروشی توجهم رو جلب کرد... 

به تاریخ روی صفحه موبایلم نگاه کردم ... 

دیروز کریسمس بوده .... اون وقت منی که تقریباً هر روز با کریسمس چشم تو چشم میشم یادم نبود!  

پیری هم بد دردیه!!!  

 

پ.ن.: اینا دارن میگن: We wish you a merry christmas and a happy new year! 

پ.ن.2: دیگه با چه رویی رایانه جان رو روشن کنم؟!(الآنم مثلاً خاموشه!)

پ.ن.3: عنوان پست اسم انیمیشنیه که عکسش در بالا موجوده! 

  

خانه از پای بست ویران است!

تلفن زنگ میزنه... 

گوشی رو برمیداری ..... مادربزرگه ...... دلخوره از اینکه بهش نگفتی دستت رو سوزوندی! 

نگرانه .... مرتب می پرسه ......کم مونده گریه ش بیاد.

میگی: چیزی که نشده .....یه لحظه دستم خورد به اتو ...... دیگه نمیسوزه!

فقط یه کمی قرمز شده بود ......دیگه جاش معلوم نیست.... 

..... 

خداحافظی که کردی یه نگاهی به رد سوختگی که دیگه حالا وسطش تیره تر شده و دورش هنوز قرمزه میندازی ..... 

چشمت رو از روش یرمیداری و به چسب زخم بدقواره ای که روی انگشتته نگاه میکنی... 

آخ!....پات هنوز از ضربه برسی که امروز از لبه میز سر خورد پایین درد میکنه! 

یه آه میکشی و به جای اون چند دقیقه ای که نتونستی هم از درد ناله میکنی! 

با خودت میگی: دروغگو دشمن خداست..... میدونی که؟!!! 

   

به هیچ عنوان!

-:تو زیبا ترین دختری هستی که به عمرم دیدم!

-: ... و تو هم یا نابینایی یا بی سلیقه! 

 .... دلم نمیخواد با یه نابینا ازدواج کنم ..... بی سلیقه ها هم برام غیرقابل تحملن! 

....پس شما رو به خیر و مارو به سلامت!