کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

پیریه و ...

...

سر راند هستیم و استاد عزیز دارن مریضهای بخش رو ویزیت میکنن. 

از مریض میپرسن: چند سالته؟ 

جواب میده: 49 

مریض تخت رو به رو زیر لب غر میزنه: دو برابر همه ما سنشه اون وقت میگه 49! 

... 

اتاق بعدی یکی از آقایون مسن گرمشه و ازمون میخواد پنجره رو باز کنیم ..... به دقیقه نرسیده یکی دیگه شون میگه: وااااااای! .... چه قدر سرده.....اون پنجره رو ببندین بابا! 

پ.ن.: اینا که نسل پر تحملمون بودن ...... ماها که الانمون اینجوریه، وقتی به سن اینا برسیم چه قــــــــــــــــــــــــدر غر خواهیم زد؟!!! 

 

این یک داستان واقعی‌ست!

برایش جالب بود... 

کسی کنار خیابان ایستاده و دو دستش را جلوی دهانش گرفته...

همان حرکات و تکان های سر..... محال بود با چیز دیگری اشتباه شود... 

ساز دهنی می زد!  

با وجود سرمای بیرون شیشه را پایین آورد.....دلش نمیخواست از این موسیقی بگذرد.

....اما صدایی نشنید! 

  

مرد کنار خیابان همچنان با ولع ناخن های دو دستش را می جوید!!! 

 

پ.ن.: و همچنان این یک داستان واقعی‌ست!!!

 

تیز!

ترس از اشیاء نوک تیز یکی از ترس های بی شمار منه! 

هر وقت که با صحنه ای مثل زدن آنژیوکت یا کشیدنش یا خون گرفتن و ... مواجه میشم مو به تنم سیخ میشه......طوری که انگار چیزی داره توی بدن خودم فرو میره! 

.... 

 وقتی چند جفت چشم بهم خیره شده بودن فهمیدم که این بار نمیشه کاریش کرد. 

اون قدر استرس داشتم که اون لحظه رو یادم نیاد ......یادم نمیاد وقتی سر سوزن وارد بدنش شد منم دردم گرفت یا نه!  

... ولی برای اولین بار کسی که آمپول دستش بود من بودم

نسیم

... 

بیرون هنوز تاریکه. 

هر از چند گاهی یه نسیم خنک٬راهش رو از لا به لای پرده پیدا می کنه و توی اتاق سرک میکشه. 

هر بار که دستام حسابی یخ میزنن میرم و یه ریزه پنجره رو هل میدم جلو. 

تا روشن شدن هوا ٬ چندین بار میرم سمت پنجره و این کار رو تکرار میکنم. 

.....

...دلم نمیاد پنجره رو ببندم.......دلم نمیاد پتو رو بالاتر بکشم یا یه لباس آستین بلند تنم کنم. 

یه نفس عمیق میکشم. 

انگار این نسیم اومده که تلخی های منو با خودش ببره... 

  

پ.ن.:چهارشنبه روز سختی بود..... از همون اول صبح شروع کردن به باز خواست.... کسی رو نشسته باقی نذاشتن.....چند تا از ترکش هاش به ما دانشجوها هم رسید. 

واااااااااااااای!....چه طور از اینجا دل بکنم و برگردم توی اون استرس؟!!! 

 

من ِ همیشه خسته

صبح ها ٬ انگار غم دنیا رو می ریزن توی دل من... 

با چنان حال و روز غم انگیزی حاضر میشم که انگار قراره اونجا خفه م کنن.... حتی گاهی از دیدن قیافه بغض دار خودم توی آینه تعجب می کنم! 

.... 

ظهر ها٬ لحظه شماری میکنم برای برگشتن و استراحت... با اینکه کار چندانی هم نمیکنم همیشه به اندازه کارگرهای معدن خسته ام! 

.... 

غروب که بیدار میشم حال هیچ کاری رو ندارم .....دلم هیچ کدوم از هله هوله های رنگارنگ و خوشمزه رو نمیخواد.....این چند روز حتی یه دونه هم ازشون کم نشده! 

.... 

کی باورش میشه تا همین چند روز پیش عوض این خستگی ها ٬ روزهام پر بود از رمان و هله هوله؟! 

پ.ن.: خیلی تنبل شدم .... مگه نه؟!