کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

تکنولوژی در بیمارستان!

بخش جدید کمی تا قسمتی شبیه پادگانه ، به همین خاطر حتی بعد از تموم شدن کارها، قبل از ساعت مقرر نباید از بیمارستان خارج شیم.
دیروز، تو کتابخونه یادداشتهام رو مرور میکردم و در همون حال، یک چشمم به ساعت بود به امید اینکه زمان رهایی زودتر برسه. صدای کلیک های پشت سر هم از چند تا سیستمی که اونجا بودن باعث شد گوشیم رو بردارم و ناخودآگاه به قسمت اینترنتانه ش برم ..... اینجا بود که ناباورانه متوجه شدم گوش شیطون کر اینجا - برخلاف بیمارستانهای دیگه ای که چک کردم- به حول و قوه الهی از نعمت وایرلس بدون پسورد برخورداره!
 در حالی که هر از چند گاهی یکی دو نفر به امید استفاده از اینترنت در رو باز میکردن و با سیستمهای پر مواجه میشدن و مجبور میشدن به انتظار ، من در گوشه ای از کتابخونه ،به کمک تکنولوژی، بساط مطالعه درسی رو برچیده بودم و با لبخندی پیروزمندانه وبلاگ مطالعه می کردم!
... و چه نیکوست وب گردی با اینترنت رایگان!

 

روز تمشکی

دیروز با دلخوری از زمین و زمان شروع شد ولی بعد پر شد از طعم تمشک و شکوفه های قرمز و درخشان انار...
وقتی که بقیه بین بوته های تمشک جنگلی بودند ، من ، میون آواز دلنشین چندین و چند پرنده ناپیدا، کنار جاده می دویدم و پروانه های نارنجی رنگ زیبا رو دنبال می کردم ...
روز قشنگی شد این روز تمشکی!
 

 

خسوف

باز هم نمیتونم مدت زیادی رو تو خونه بگذرونم ...... این آلرژی یک ساله داره کلافه م می کنه..... یک ساله که نتونستم 24 ساعت کامل رو تو خونه خودمون تو شهر خودم بگذرونم! 

دیروز از نزدیکی های خونه قبلی رد شدیم .....با خودم فکر کردم الان حتما اون حیاط شبیه بهشته ..... بوته های رز صورتی ، قرمز ، اون سرخ های مخملی تیره تیره .... شمعدونی های رنگارنگ ..... اون سه تا درخت کوچولو ......... باعچه کوچولوی مخصوص من که توش پیچک می کاشتم.......... یهو دلم براشون تنگ شد... 

دیشب، وقتی که زیر نور ماه سیزدهم،همراه پدر و مادرم، فین فین کنان به اینجا بر می گشتم یادم افتاد شب قبل ماه گرفتگی اتفاق افتاده و من حتی خبر هم نداشتم! 

... 

بین من و چیزهایی که همیشه دوست داشتم یه دنیا فاصله افتاده... 

 

یک گردش کوتاه!

نمیدونم چه طور شد که از « حالا نهار رو خونه بخوریم بعد بریم...» و « یه جا بریم که غروب دیگه خونه باشیم...» و این جور حرفا یکهو سر از قزوین درآوردیم!
همین طور که می رفتیم دختر کوچولوی نازی رو همراه خانواده ش دیدم و به یاد نیایش خوشگل خاله سهبا افتادم ..... عجیب اینکه همون لحظه چشمم افتاد به نوشته روی یه ساختمون : نمازخانه نیایش! ..... لبخند زدم و با خودم فکر کردم الان سهبای عزیز حتما راهی زادگاهش شده ...
همین طور یکهویی مقصدمون شده بود قلعه الموت و عصر، با دیدن هر تابلویی که فاصله رو نشون می داد شک میکردیم به اینکه باز ادامه بدیم یا از همونجا برگردیم، چون از اولش مثلا قرار بود این یه گردش کوتاه باشه!
ولی به راه ادامه دادیم و دیگه پشیمونی فایده ای نداشت، چون به هر حال موقع برگشت به شب میخوردیم .همون طور که تند تند از پله ها بالا می رفتیم می گفتم: بالا که برسیم دیگه حتما هوا تاریک شده و روح حسن صـ بـ ـا ح شخصا میاد استقبالمون!!!
وقت برگشتن بابا خوابش میومد.... هر خمیازه ای که می کشید، می گفتم: وااااااای!.....امشب حتما ارواح حـ شـ یـ شـ یـ ون میان به خوابمون و میگن کی حشیش ما رو ورداشته؟!....اوه...دست به کشتنشون هم که بد نبود......حالا هر کی جرات داره خوابش ببره!!!
این شد که خیلی خیلی خیلی دیرتر از اونی که فکرش رو میکردیم به خونه رسیدیم.
.... تا باشه از این گردش های کوتـــــــــــاه !