کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

از کرامات شیخ ما این است!

از قدم زدن زیر برف که برگشتیم، ترانه فیلم «گلنار» توی ذهنم تکرار می شد: 

          ... گلنار مثل گلی بود که گفتن پرپر گشته         شکر خدا دوباره به ده ما برگشته ... 

تلویزیون رو که روشن کردم، همین طور موندم! 

داشت همین فیلم رو پخش می کرد! 

یادگاری از کودکیم رو ...  

 


پ.ن.: ساعت 3:33 دقیقه ست ... 

برف می باره ... و من، خوشحال از این الهام عجیب، «گلنار» تماشا می کنم.
 

اصغر آقا!

گفت: خوب نیست  

گفت: مثل « درباره الی» ته نداره دیگه!

گفتم: « درباره الی» که خوب بود! 

...

طفلکی هایی هستیم که دروغ های کوچولو می گیم، غافل از اینکه همین دروغ های کوچیک دارن غرقمون میکنن. 

این چیزی بود که من توی «جدایی نادر از سیمین» دیدم .... و این همون چیزیه که هر روز می بینم...

وقتی میخوان کسی رو از سرشون باز کنن...وقتی میخوان یه چیز بی اهمیت رو کمی به تعویق بندازن...

هر روز می بینم و ترس برم می داره که هر روز بیشتر شبیهشون بشم.

راست گفتن به دروغگوها کار راحتی نیست...

.....

با دوستم که فکر میکنه فیلم های اصغر فرهادی نیمه کاره تموم میشن موافق نیستم.

مدت کوتاهی بعد از درباره الی، چهارشنبه سوری و شهر زیبا رو تماشا کردم...و بعد هم که جدایی نادر ازسیمین.

وقتی فیلم به پایان می رسه و من و مامان یه آه می کشیم، یعنی فیلم حرفش رو زده ، دیگه چه اهمیتی داره که اون دختر،پدرش رو انتخاب کنه یا مادرش رو، یا چه اهمیتی داره که الی کی بوده، یا اینکه اون پسر دوستش رو نجات میده یا خودش رو ...

پ.ن.: قرار بود اینو خیلی وقت پیش بنویسم...فردا امتحان دارم و چه محرکی برای نوشتن بهتر از امتحان؟! ...حتی از این جایزه golden globe هم موثرتره!

پ.ن.2: طرح « یک امتحان...یک کتاب» من هنوز به قوت خودش باقیه!

این بار « روی ماه خداوند را ببوس» رو خوندم.

 

Pride & prejudice

 مدتیه به بازبینی فیلم های قدیم روآوردم. 

... 

این بار میرم سراغ « Pride & Prejudice ». 

قصه همون قصه ست ... ولی میدونم که از دوباره دیدنش خسته نمیشم. 

...عاشق تصاویر خیره کننده این فیلمم. 

از همون ابتدا که با طلوع زیبای خورشید، همه چیز شروع میشه و بعد از اون هم جا به جا طبیعت با نقش و نگارهای مسحور کننده ش غافلگیرت میکنه ... 

 

 

پ.ن.:باز هم در تصاویر غرق میشم و در ذهنم دنبال نظایرشون میگردم. 

با خودم میگم: ... چه قدر جالب! هفته پیش فلان جا سایه ابرها روی کوه دقیقا همچین منظره ای رو به وجود آورده بود... 

بعد یادم میاد، برای دیدن این تصاویر توی طبیعت اطرافم باید چشمام رو تنگ کنم تا خیلی چیزها رو نبینم! 

نبینم که هموطنان بی رحمم چه بلایی سر مناظر مورد علاقه م آوردن ... تا زباله هایی که از خودشون به یادگار گذاشتن، تصویر پیش روم رو زشت نکنه! 

شاید هم باید سرم رو بالاتر بگیرم و قبل از اینکه کوه ها و تپه های روبه روم تبدیل به جاده های خاکستری بشن بیشتر تماشاشون کنم. 

...وای! خدای من، چرا چیزهایی که نگرانشونم این قدر زیادن؟!  

از کف بدادم اعتبار!

در حال گردش و تفرج هستیم.
من نقش دی جی رو به عهده گرفتم.
میام یه استراحتی به حنجره خوانندگان محترم بدم که زمزمه همراهان شروع میشه:
«... از دست این بی بند و باااااااااااار ..... از دست این دیوانه یااااااااااار ......»
این همه ترانه خوب و مودب و مرتب براشون گذاشتم، اون وقت درست همون یکی که حرف زشت داشت رو یاد گرفتن و دارن باهاش اوج میگیرن!
پ.ن.: تو همچین دنیایی داریم زندگی میکنیم! ...... نُچ نُچ نُچ!!! 

 

همه فرزندان من!

با خانم والده «چهل سالگی» تماشا می کنیم: 

مامان جان: ... این قدر بدم میاد بچه ها٬ این مدلی پدر و مادرشون رو خطاب میکنن! 

من که تازه میخواستم بگم دیگه در زمینه صدا زدن والدین الگو شدم و  اون دختره هم پدر و مادرش رو "پسرم" و "دخترم" صدا میزنه، میخوره تو ذوقم و با تعجب میگم: واقعاً بدت میاد؟....پس چرا تا حالا بهم چیزی نگفتی؟ 

مامان جان یه نگاه به من میکنه و یه نگاه به تصویر فیلم.... تازه متوجه میشه و لبخند میزنه: تو که مامان من هستی بچه جان ..... از این که اسم کوچیکشون رو صدا کنن خوشم نمیاد! ..... پدر و مادر همیشه فرق دارن!

مامان و بابا اون قدر "فرزندم" گفتن های من و مدلهای عجیب و غریب اسم بردنم رو شنیدن که دیگه خیلی چیزها براشون غیرعادی نیست! 

 پ.ن.:بالاخره فلک «لحاف پاره خود را با بام ما» هم تکاند...