صبح ها ٬ انگار غم دنیا رو می ریزن توی دل من...
با چنان حال و روز غم انگیزی حاضر میشم که انگار قراره اونجا خفه م کنن.... حتی گاهی از دیدن قیافه بغض دار خودم توی آینه تعجب می کنم!
....
ظهر ها٬ لحظه شماری میکنم برای برگشتن و استراحت... با اینکه کار چندانی هم نمیکنم همیشه به اندازه کارگرهای معدن خسته ام!
....
غروب که بیدار میشم حال هیچ کاری رو ندارم .....دلم هیچ کدوم از هله هوله های رنگارنگ و خوشمزه رو نمیخواد.....این چند روز حتی یه دونه هم ازشون کم نشده!
....
کی باورش میشه تا همین چند روز پیش عوض این خستگی ها ٬ روزهام پر بود از رمان و هله هوله؟!
پ.ن.: خیلی تنبل شدم .... مگه نه؟!
مثل اینکه حرفم رو گوش ندادی!!؟
ایراد از گوش نیست.....ایراد از ذهنمه که فقط خاطرات زمان بی درس و مشقم رو دوست داره!!!
پیش میاد خاله ! نگران نباش . اوضاع زودی عادی میشه !
راست میگی خاله جونم....تا اینجاش یکمی عادی شد ولی باز چیزای جدیدی درانتظاره!!!
با خوندن این پستتون احساس کردم خنک شدم!
چه خوب!