برایش جالب بود...
کسی کنار خیابان ایستاده و دو دستش را جلوی دهانش گرفته...
همان حرکات و تکان های سر..... محال بود با چیز دیگری اشتباه شود...
ساز دهنی می زد!
با وجود سرمای بیرون شیشه را پایین آورد.....دلش نمیخواست از این موسیقی بگذرد.
....اما صدایی نشنید!
مرد کنار خیابان همچنان با ولع ناخن های دو دستش را می جوید!!!
پ.ن.: و همچنان این یک داستان واقعیست!!!
توهم ! خیلی وقتها ما توی زندگیمون توهمات خودمون رو به عنوان واقعیات در نظر می گیریم ! گاهی هم خیلی ضرر می کنیم از این بابت متاسفانه !
این فیلسوفانه ترین تعبیری بود که میشد برای این ماجرا نوشت....آفرین به خاله جون خودم
تا تو مغز استخونم یخ زدم!!
واویلا!!!.....آخه اونجا دیگه چرا؟!......آدم کم خونی میگیره
هان؟!
چی شد؟!
والا یه چیزی بنویسین که به هوش ماهام بخوره!!
اینا واسه ما سنگینه!!!
نمی ادراکونیم!
من که نوشتم این یک داستان واقعیست!
هر کسی هر جوری میتونه تعبیرش کنه.....هر چی که همون اول به ذهنت می رسه کل قضیه ست!
به همین سادگی...
دوستان لطف نموده دوباره فیل.تر کردند!
اٍاااااااااااااا......این دفعه که اصلا فرصت نشد چیز خاصی بنویسی .....خسته نباشن واقعا!