به این دو سه روز فکر میکردم.
با خودم میگفتم یعنی خدا چه طور دلش میاد این بلاها رو سرمون بیاره ...
یعنی اصلا دلش به حالمون نمی سوزه؟
... اونقدر تو خودم بودم که پسرکوچولوی همسایه طبقه پایین رو نشناختم!
در رو که بستم صدای بارون بلند شد.....شرشر شروع کرد به باریدن.
چتر همراهم بود٬ پس اگه دیرتر می رسیدم هم خیس نمیشدم.
یعنی حکمتی داره؟
پ.ن.: خدایا خیلی دلخورم..... خـیــــلـــــــــــی ...
اگر خواهان کسب درآمد اینترنتی هستید به وبلاگ من سر بزنید
منم از خدا گاهی گلایه دارم ولی میترسم از گفتنش . نا شکری نیست ولی دلم میخواد قر بزنم بهش
چاره ای جز غصه خوردن نیست:|
این لینک من رو اصلاح کنید!! اگه دوست دارید البته
چشم!
میگن همه چی حکمتی داره... ولی آخرش میگن چون شما نمی فهمین و عقلتون کامل نیست حکمت بعضی چیزا رو نمی دونین و ما باید باور کنیم که همه چی حکمتی داره... یه کم مسخره است...
من که خیلی وقته دلخورم و گلایه هام هر روز بیشتر میشه و کمتر به زبون میاد...
نمیدونم واقعا
مال من که همش ورد زبونم میشه:|
چه بلایی خاله ؟ اینکه بارون عدل میزاره وقتی شروع بشه که تو رسیدی خونه ؟ که یه خورده رو سرت نمی باره تا تو هم همراه با ابرا سبک بشی از غم و غصه ؟ خب عزیز من اینکه دیگه غصه نداره ! چتر رو میزاشتی تو خونه ، هنوز نرفته برمی گشتی پایین و یه خورده قدم می زدی توی بارون ! اینقدر کیف میده خاله !!!
منم یه وقتایی دلخور میشم از خدا ، اما بعدش می بینم تقصیر خودم بوده نه اون !
نه....کاش با این چیزا درست میشد
آخه یه وقتایی از هیشکی کاری برنمیاد و فقط خدا میتونه اما...
کاملا حس می کنم....
...