تلفن زنگ میزنه...
گوشی رو برمیداری ..... مادربزرگه ...... دلخوره از اینکه بهش نگفتی دستت رو سوزوندی!
نگرانه .... مرتب می پرسه ......کم مونده گریه ش بیاد.
میگی: چیزی که نشده .....یه لحظه دستم خورد به اتو ...... دیگه نمیسوزه!
فقط یه کمی قرمز شده بود ......دیگه جاش معلوم نیست....
.....
خداحافظی که کردی یه نگاهی به رد سوختگی که دیگه حالا وسطش تیره تر شده و دورش هنوز قرمزه میندازی .....
چشمت رو از روش یرمیداری و به چسب زخم بدقواره ای که روی انگشتته نگاه میکنی...
آخ!....پات هنوز از ضربه برسی که امروز از لبه میز سر خورد پایین درد میکنه!
یه آه میکشی و به جای اون چند دقیقه ای که نتونستی هم از درد ناله میکنی!
با خودت میگی: دروغگو دشمن خداست..... میدونی که؟!!!
خوشبحالت!
مادر بزرگ من همش منو نفرین میکنه!
وایییییی از دستش خسته شدم!
چرااااااا؟!!!!
نکنه نوه خوبی نیستی؟!
شما چه کردی با خودت!!
همین طور به روشت ادامه بده و دروغ بگو. بخوای حقیقت رو بگی که زبونم لال مادربزرگ رو ... !
تقصیر من نیست....وقتی بدبیاری میخواد بیاد همچین همه جانبه میاد!
د خاله چرا مواظب خودت نیستی ؟ همینطور پیش بری که دیگه همون دو دقیقه رو هم نمیتونی دروغ بگی ! خانوم دکترا باید حواسشون رو بیشتر از اینا جمع کنن عزیز خاله !
واای خاله اگه بدونی...اون روز هی سرم بلا میومد!....یکم میزو تکون دادم هزارتا چیز از روش افتاد پایین..... روز عجیبی بود! نکنه کار اجنه بوده!...آخه با قوانین فیزیک جور درنمیومدن!