هر روز ظهر، وقتی در رو باز می کنم و چشمم میفته به انتهای پارکینگ، ناخود آگاه لبخند می زنم.
همین که اون چیز آهنی آشنا رو می بینم انگار دلم قرص میشه.
اون چهار تا چرخ و چند تکه آهن چیز خاصی به اینجا اضافه می کنه ...
چیزی که باعث می شه تا در رو باز می کنم، حس بودن توی خونه رو داشته باشم ...
آره .... چیزیه که اینجارو، از همون پایین راه پله، تبدیل به خونه می کنه!
پ.ن.: این بار هم بدون ماشین برگشتند تا جای اینکه من برم، خودشون بیان .... و دوباره با یه دختر فین فینی رو به رو نشن!
ببخشید اما چیز آهنی خیلی بده ها
بد نیست که بیچاره ... این همه میبرتت بیرون...گردش ... سر کار....دلت میاد؟!
خانمی٬ منظورت از پ.ن رو متوجه نشدم. من دو زاریم کجه !
مهم نیست .... اون واسه یادآوری به خودم بود
تو چقدر به خونه علاقه داری!!!!
همه فرار میکنن که!
من دوست دارم برم خونه که بعدش با هم بریم گردش
از اون لحاظ!
عجب!