کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

کشکستان!

... کشک می سابیم....آب حوض می کشیم!!!

از غم های من

داغون بودم ... تو دلم رخت می شستن ... بدون هیچ دلیلی! 

تحریک پذیر شده بودم ... 

به خاطر هیچی از مامان دلخور شدم و تمام عصر رو گریه کردم! 

مامان طفلکیم متعجب بود ... نمی دونست چی رو، ولی سعی می کرد از دلم دربیاره. 

.... 

دو روز بعد یادم اومد... 

یک سال قبل، همون روز بود که نصف این شهرو زیر پا گذاشتم ... درحالی که روپوش سفید تنم بود و اشکام جلوی چشمم رو تار می کرد. 

روزهای سختی بود... 

ccu ... آنژیو ... بعدشم جراحی ... 

روزهایی که حوصله هیچ چیزی رو نداشتم .... اون قدر غمگین بودم که حتی نمی تونستم به اون بیمارستان لعنتی برم...

دلم نمی خواست اونجور خسته و نحیف ببینمش ... توی اون لباسای زرشکی ... 

 

آره! علت گریه م رو پیدا کردم. 

  

پ.ن.: حالا می فهمم که چرا با وجود اینکه خاطرات خیلی بدی از بخش داخلی ندارم، این قدر ازش متنفرم . 

توی مورنینگ داخلی بودم که خبردار شدم و ...  

به پشت سرم که نگاه می کنم، میبینم تا حالا زندگی سختی داشتم! 

خدایا آخه چه طور دلت میاد؟   

 

نظرات 3 + ارسال نظر
محمدآقایی چهارشنبه 11 آبان 1390 ساعت 09:26 ب.ظ http://mohammad-aghaiy.blogsky.com/

خواهشاً فعلاً از خدا این سوال را نکن
چون خیلی وقته من این سوال را ازش پرسیدم و هنوز نوبتم نشده جوابم را بده.
لطفاً تشریف ببرید آخر صف...!!!!

امیدوار نباشین...من خیلی وقته که هر روز و هر شب اینو میپرسم!

گل مریم پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 05:16 ب.ظ

حرفی نیست...

مرغ عشق شنبه 14 آبان 1390 ساعت 03:34 ب.ظ http://www.yardeli.blogfa.com

واااااااااااااااای چرا گریه کردی هم خودتو دلتنگ کردی هم مامانتو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا از داخلی متنفری؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد