داغون بودم ... تو دلم رخت می شستن ... بدون هیچ دلیلی!
تحریک پذیر شده بودم ...
به خاطر هیچی از مامان دلخور شدم و تمام عصر رو گریه کردم!
مامان طفلکیم متعجب بود ... نمی دونست چی رو، ولی سعی می کرد از دلم دربیاره.
....
دو روز بعد یادم اومد...
یک سال قبل، همون روز بود که نصف این شهرو زیر پا گذاشتم ... درحالی که روپوش سفید تنم بود و اشکام جلوی چشمم رو تار می کرد.
روزهای سختی بود...
ccu ... آنژیو ... بعدشم جراحی ...
روزهایی که حوصله هیچ چیزی رو نداشتم .... اون قدر غمگین بودم که حتی نمی تونستم به اون بیمارستان لعنتی برم...
دلم نمی خواست اونجور خسته و نحیف ببینمش ... توی اون لباسای زرشکی ...
آره! علت گریه م رو پیدا کردم.
پ.ن.: حالا می فهمم که چرا با وجود اینکه خاطرات خیلی بدی از بخش داخلی ندارم، این قدر ازش متنفرم .
توی مورنینگ داخلی بودم که خبردار شدم و ...
به پشت سرم که نگاه می کنم، میبینم تا حالا زندگی سختی داشتم!
خدایا آخه چه طور دلت میاد؟
خواهشاً فعلاً از خدا این سوال را نکن
چون خیلی وقته من این سوال را ازش پرسیدم و هنوز نوبتم نشده جوابم را بده.
لطفاً تشریف ببرید آخر صف...!!!!
امیدوار نباشین...من خیلی وقته که هر روز و هر شب اینو میپرسم!
حرفی نیست...
واااااااااااااااای چرا گریه کردی هم خودتو دلتنگ کردی هم مامانتو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا از داخلی متنفری؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم دیگه