-
سرگیجه
چهارشنبه 5 آبان 1389 15:09
به این دو سه روز فکر میکردم. با خودم میگفتم یعنی خدا چه طور دلش میاد این بلاها رو سرمون بیاره ... یعنی اصلا دلش به حالمون نمی سوزه؟ ... اونقدر تو خودم بودم که پسرکوچولوی همسایه طبقه پایین رو نشناختم! در رو که بستم صدای بارون بلند شد.....شرشر شروع کرد به باریدن. چتر همراهم بود٬ پس اگه دیرتر می رسیدم هم خیس نمیشدم. یعنی...
-
ناخدا...
یکشنبه 2 آبان 1389 16:52
چشمام می سوزه ولی دلم نمیخواد کنار بگذارمش... میخونم و میخونم... ....اما نه! ..... تا همین جا بسه. چیزی به انتهای کتاب نمونده ولی میدونم چند صفحه بعد٬ نیل میمیره! ... وقتی آخر ماجرا را از قبل بدانی٬ دوبرابر بیشتر غمگین خواهی شد! ...... باز هم بین این همه درس و گرفتاری گیر افتادم ولی نمیتونم دست از کتاب خوندن بکشم!...
-
پیریه و ...
دوشنبه 26 مهر 1389 17:47
... سر راند هستیم و استاد عزیز دارن مریضهای بخش رو ویزیت میکنن. از مریض میپرسن: چند سالته؟ جواب میده: 49 مریض تخت رو به رو زیر لب غر میزنه: دو برابر همه ما سنشه اون وقت میگه 49! ... اتاق بعدی یکی از آقایون مسن گرمشه و ازمون میخواد پنجره رو باز کنیم ..... به دقیقه نرسیده یکی دیگه شون میگه: وااااااای! .... چه قدر...
-
این یک داستان واقعیست!
چهارشنبه 21 مهر 1389 16:48
برایش جالب بود... کسی کنار خیابان ایستاده و دو دستش را جلوی دهانش گرفته... همان حرکات و تکان های سر..... محال بود با چیز دیگری اشتباه شود... ساز دهنی می زد! با وجود سرمای بیرون شیشه را پایین آورد.....دلش نمیخواست از این موسیقی بگذرد. ....اما صدایی نشنید! مرد کنار خیابان همچنان با ولع ناخن های دو دستش را می جوید!!!...
-
تیز!
دوشنبه 12 مهر 1389 16:09
ترس از اشیاء نوک تیز یکی از ترس های بی شمار منه! هر وقت که با صحنه ای مثل زدن آنژیوکت یا کشیدنش یا خون گرفتن و ... مواجه میشم مو به تنم سیخ میشه......طوری که انگار چیزی داره توی بدن خودم فرو میره! .... وقتی چند جفت چشم بهم خیره شده بودن فهمیدم که این بار نمیشه کاریش کرد. اون قدر استرس داشتم که اون لحظه رو یادم نیاد...
-
نسیم
جمعه 9 مهر 1389 06:35
... بیرون هنوز تاریکه. هر از چند گاهی یه نسیم خنک٬راهش رو از لا به لای پرده پیدا می کنه و توی اتاق سرک میکشه. هر بار که دستام حسابی یخ میزنن میرم و یه ریزه پنجره رو هل میدم جلو. تا روشن شدن هوا ٬ چندین بار میرم سمت پنجره و این کار رو تکرار میکنم. ..... ...دلم نمیاد پنجره رو ببندم.......دلم نمیاد پتو رو بالاتر بکشم یا...
-
من ِ همیشه خسته
دوشنبه 5 مهر 1389 22:18
صبح ها ٬ انگار غم دنیا رو می ریزن توی دل من... با چنان حال و روز غم انگیزی حاضر میشم که انگار قراره اونجا خفه م کنن.... حتی گاهی از دیدن قیافه بغض دار خودم توی آینه تعجب می کنم! .... ظهر ها٬ لحظه شماری میکنم برای برگشتن و استراحت... با اینکه کار چندانی هم نمیکنم همیشه به اندازه کارگرهای معدن خسته ام! .... غروب که...
-
ساده نباش
پنجشنبه 1 مهر 1389 04:48
وقتی بعد از این همه وقت، کارهایی که برای کسانی در زندگیم کردم و بعداً متوجه شدم چه ها که ازم پنهان نمی کردنُ تک تک یادم میاد و حرص می خورم.... وقتی هنوز ، با اینکه فکر می کردم این چیزها رو برای خودم حل کردم، یاد ساده دلی خودم میفتم و عصبی میشم ... وقتی باز هم یادم نمیره با خوش قلبی زیاد از حدم به خاطر کسانی که نشون...
-
یک فنجان چای ...
یکشنبه 28 شهریور 1389 20:35
در حاشیه یک میهمانی... کودک 4 ساله صاحب خانه: ببین چه خوشگل می رقصم ... گیس گلابتون: آفرین! چه جوری یاد گرفتی این قدر قشنگ برقصی عزیز دلم؟ کودک: غذامُ خوردم ........ یه عالمه چای خوردم تا بزرگ شدم و یاد گرفتم! گیس گلابتون خطاب به مامان خانم: اگه وقتی منم کوچولو بودم برام از فواید چای می گفتی، الآن کلی چیز بلد بودما!...
-
متناسب است با...
پنجشنبه 25 شهریور 1389 09:22
من میدونم که به هر چیز خنده داری نباید خندید. ولی گاهی چیزهایی غافلگیرت میکنن که خنده دار هم نیستن ولی ... مثل دیروز ... توی ترافیک٬ صدای بلند آهنگ جلب توجه می کرد ..... ترانه ای بود در وصف جبهه و سنگر و ... . داشتم فکر میکردم سالگرد چه اتفاقیه که توی میدون دارن این آهنگ رو پخش میکنن... جلوتر که رفتیم منبع صدا هم رویت...
-
یادی از روزهای دانشگاه...
یکشنبه 21 شهریور 1389 02:47
... اواخر کلاس،استاد نماینده رو صدا زد و گفت بره جلو تا cd اسلایدهارو بهش بده. نماینده هم رفت و کنارش ایستاد. استاد همچنان با هیجان مخصوص خودش به درس دادن ادامه میداد. چند دقیقه ای که گذشت همه از دیدن قیافه کلافه نماینده با لبخند بلاتکلیفش درکنار استادی که غرق درسش شده بود به خنده افتاده بودن. بالاخره طاقت بچه ها تموم...
-
۲۹ اسفند
چهارشنبه 17 شهریور 1389 01:16
مدرسه که می رفتم ، هفته آخر سال، تهدیدات ناظم و مدیر هم شروع می شد که مبادا کسی زودتر از تقویم، تعطیلاتش رو شروع کنه. اون روزها همه می گفتیم خوب شد مصدق و کاشانی نفت رو ملی کردن و گرنه آموزش و پرورش اگر می تونست سفره هفت سین رو هم توی مدرسه پهن میکرد !!! ........ 29 اسفند از معدود تعطیلاتی بود که اون کوچولوهایِ کوله ی...
-
خودشناسی
سهشنبه 9 شهریور 1389 02:59
شب احیا، ختم انعام، مولودی، .... خلاصه به هر مراسمی که دعوت بشه میره. هر اتفاقی که میفته از همه میخواد که دعاش کنن. برای هر کاری کلی نذر و نیاز می کنه. هر امامزاده ای هم ببینه اگه نره و زیارت نکنه دیگه حتما توی صندوق نذوراتش پول میندازه. ...... بعد وقتی میخواد به عیب یه نفر اشاره کنه، میگه: ...... میدونی، آخه اون...
-
قرص سیاه
یکشنبه 7 شهریور 1389 02:33
از وقتی که بیمارستان رفتن ها مون شروع شد به این نتیجه رسیدم که اعتیاد داره بیداد میکنه. هر روز از چند نفر شرح حال گرفته م و کم نبودن کسانی که جوابشون به سوال «مواد هم مصرف میکنی؟» مثبت بود. به همین دلیل دیگه کلمه «اعتیاد» اون قدرا هم برام ترسناک نبود ..... چون هر روز به کسانی که «معتاد» بودن سلام میکردم .... نبضشون رو...
-
روز خوب پیروزی!
دوشنبه 1 شهریور 1389 08:26
دیدین این جوجه دانشجوهای پزشکی راه به راه امروز رو به همدیگه تبریک میگن؟! دیدین چه خانم/آقای دکتری توی sms هاشون موج میزنه؟! دیدین حتی اونایی که بینشون شکرآبه هم تبریک امروز رو واجب میدونن ؟! دیدین...؟! من چهار ساله که دارم میبینم
-
سیرک
شنبه 30 مرداد 1389 03:28
-
آفتاب...گردان
جمعه 22 مرداد 1389 08:57
-
دل تنگی...
یکشنبه 17 مرداد 1389 15:29
از اون دسته افراد هستم که اگر تا کره ماه هم با کسی همسفر باشم٬ کسی که اول سر حرف رو باز میکنه نخواهم بود! اما نمیدونم چه طور بود که همیشه توی هر جمعی خیلی زود دوست پیدا میکردم و با کمال تعجب همیشه هم این دوست ها بهترین های اون جمع بودن. دوستانی که داشتم (و دارم البته) از اون جنس آدم ها هستن که اگر بعد از هزار سال هم...
-
آلرژی
دوشنبه 11 مرداد 1389 13:39
سرگذشت این روزهای من: خب!.....امروز هم زود تعطیل شدیم......چه استاد فهیمی بود ..... خدا خیرش بده! بهتره برم درسم رو بخونم تا این امتحان هم به سرنوشت قبلیها دچار نشه:| کتابم رو برمیدارم ......چرق چرق (صدای ورق خوردن کتاب!!!) از صفحه 222 شروع میکنم که شگون هم داشته باشه!(همین الآن خودم کشف کردم که این عدد شگون داره D :)...
-
مشکی با خال خالی های سفید!
شنبه 2 مرداد 1389 16:31
مهارت زیادی لازمه تا آدم بتونه فقط با یک لیوان دوغ مانتو و شال خودش ، مانتو و شلوار مامانش و گوشی خودش رو دوغی کنه ..... حتی آخر کار کمی هم از دوغ توی لیوان باقی بمونه!!! خوشبختانه من از کسانی هستم که این مهارت رو دارن D : .... قضیه وقتی جالب تر میشه که داری با لباس های مزین به لکه های سفیدت وارد خونه میشی و از قضای...
-
خیال بافی های یک گیس گلابتون:|
شنبه 26 تیر 1389 15:57
شبه. تاریکه. نگهبان توی اتاقش مشغول تماشای فوتباله. آروم آروم از راهروها عبور میکنه و به اون اتاق میرسه... همه برگه هارو برمیداره و از راهی که اومده برمیگرده... دور ِ دور که شد همه شون رو میسوزونه و یه نفس راحت میکشه... اینجوری به نفع همه ست....همه راحت میشن... همه ! پ.ن.: کاش این ماجراجویی ها فقط مال فیلم ها و کتاب...
-
سخن روز!
سهشنبه 15 تیر 1389 14:57
« بهترین مرد دنیا "بابا"ست و بدترین مرد دنیا "آقا" »!!! + از سخنان گهربار دکتر ر. در کلاس جراحی D:
-
تفاوت سنی!
دوشنبه 14 تیر 1389 00:30
یکی از آخرین جلسات کلاس هامون توی دانشکده بود....... با چند نفر از بچه ها بیرون کلاس درباره گروه بندی هامون بحث میکردیم. یکی از بچه های ورودی 88 اومد و پرسید :آقای فلانی توی کلاسه؟ چون این آقای فلانی یکی از آدمای اکتیو بود که رییس همه جا هستن و بالطبع معروف هم بود چند نفر از بچه ها میشناختنش و گفتن: نه! اون که 86...
-
ناشکری نکن ننه!
پنجشنبه 10 تیر 1389 10:35
قدیما فکر میکردم این روزهایی که هوا جون میده برای گردش، امتحان داشتن نهایت بدبختیه........اما الان میبینم بدتر از اینم هست.......این که دیگه فرجه ای قبل از امتحان وجود نداره.......این که روز قبلش هم باید تو بیمارستان باشی........این که همه ملت میذارن و اون روز میان درمانگاه،جوری که از شانس تو تعداد مریضا دو برابر شلوغ...
-
باباییییییییی....
شنبه 5 تیر 1389 02:48
شرمنده م که خیلی از موهای سفیدت کادوی منه. + خسته نباشی بابای گلم ....... میدونم که خیلی خسته ت میکنم..... اما خودت نمیدونیا...باشه؟!! ; )
-
دزد عروسک ها
چهارشنبه 2 تیر 1389 18:08
وقتی داشت ازم میپرسید دلم میخواست تو چشماش زل بزنم و بگم که میدونم! میدونم چرا اینارو میپرسه .......... میدونم که بازم میخواد کپی کنه........ باز از رو دست من! میدونم که پنهونی............ بگم دلم نمیخواد الگو باشم ........ حق نداره عیناً کارهای من رو انجام بده و اینجوری لذتشون رو ازم بگیره ....... حق نداره با کلک تو...
-
تیله ها ...
پنجشنبه 27 خرداد 1389 12:04
خنده ها ......... جر زدن ها ......... کوچولو شدن ها! ...... همه شون به درد انگشت هام می ارزید. - تمام بعد از ظهر رو بچه بودم ........ با اینکه اولین بارم بود تیله بازی میکردم! ممنون بچه ها:)
-
حواس پرتی!
سهشنبه 25 خرداد 1389 13:39
آموخته های امروز؛ از فواید ازدواج با هم دوره ای: وقتی شب قبل کشیک بوده ای و از فرط خوابالودگی، جورابهایت را لنگه به لنگه پا میکنی، کسی هست که متوجهت کند!
-
فریب!
شنبه 22 خرداد 1389 16:06
-
دختر گلم!
پنجشنبه 13 خرداد 1389 16:06
من: چی میشد آدم ده تا مامان داشت؟....آخه یه دونه که خیلی کمه!!! تو: خب کاری نداره عزیزم! به بابات بگو برات بیاره D : من: اِااااااااا.....مامان.......اونجوری که مامان من نمیشه تو: دیگه شرمنده.....من همین به فکرم میرسه! ...... فقط پیش تو آرومم....... آخه جز تو کی می تونه این دختر کوچولویِ اخمویِ بداخلاقِ ننرِ بدغذایِ...