-
فامیل دور!
پنجشنبه 29 اردیبهشت 1390 02:33
خیلی وقت پیش ها که عضو فـ.یـ.س بـ.وک شدم، دلم میخواست دوباره به دوستان سالهای دورم، نزدیک شم. اما چند نفری که عضو بودن فعالیت چندانی نداشتن و اونهایی که یه زمانی سر و تهشون رو میزدی باز از اینترنت سر در میاوردن اصلا عضو نیستن! در عوض همدانشگاهی های عزیز اعم از همکلاسی ها و اینترنها و رزیدنت ها حضور گسترده ای داشتن!...
-
هم زبونی
دوشنبه 19 اردیبهشت 1390 00:44
میرم سمت مریض تا ازش شرح حال بگیرم ... مریض که خانم مسنیه هر از چند گاهیه بین سوال و جواب ها میگه که فارسی بلد نیست! جالب اینجاست که گویش محلیشون تفاوت چندانی با فارسی معیار نداره و اگه آخر فعل ها رو یکم بکشی تبدیل میشی به یه آدم بومی همون منطقه! میپرسم: زانوتم درد میکنه؟ میگه: من که نمیفهمم چی میگی! مریض تخت کناری...
-
مستاصل
پنجشنبه 15 اردیبهشت 1390 03:46
بدی خوابیدن زیاده از حد٬ خواب دیدن بیشتره. این برای کسی که یه خواب بد کافیه تا تمام روز رو افسرده باشه حتی اگه یادش هم نمونده باشه و فقط بعد از بیدار شدن یه حس بد یا یه دلتنگی بیاد سراغش٬ چیز خیلی خیلی ناجوریه. اما از اون بدتر اینه که وقتی به زور خودت رو می کشونی به سمت درس و زندگیت٬ یکی رو ببینی که روی یه نیمکت یه...
-
از کف بدادم اعتبار!
شنبه 3 اردیبهشت 1390 12:24
در حال گردش و تفرج هستیم. من نقش دی جی رو به عهده گرفتم. میام یه استراحتی به حنجره خوانندگان محترم بدم که زمزمه همراهان شروع میشه: «... از دست این بی بند و باااااااااااار ..... از دست این دیوانه یااااااااااار ......» این همه ترانه خوب و مودب و مرتب براشون گذاشتم، اون وقت درست همون یکی که حرف زشت داشت رو یاد گرفتن و...
-
بر باد رفته...
سهشنبه 30 فروردین 1390 01:55
گل کوچولوی قشنگم رو باد برد! حتی قبل از اینکه بتونم اسم اون گل ناز نارنجی رو پیدا کنم...چون فروشنده هم اسمش رو نمی دونست. برگاش در حال زرد شدن بودن .....فکر کردم شاید نور اتاق مناسب نیست.... گذاشتیمش رو بالکن. ولی درست بعد از اون باد شدید و گرد و غبار دیدم نیست!!! هر جور حساب میکنم امکان نداره اون گلدون پایین افتاده...
-
ماهی... ماهی
دوشنبه 22 فروردین 1390 01:15
در گوشه ای از دید و بازدید های عید: - ماهی هاتون خیلی نازن... - چشمات ناز میبینه! - آخی!...آدم دلش میخواد بغلشون کنه....حیف که خیلی کوچیکن! - ورژن بغل کردنیش هم توی یخچال هست .... بیارم برات؟!!! - ...!
-
اصحاب کهف!
پنجشنبه 18 فروردین 1390 20:06
بهار از راه رسیده و خواب من دوچندان شده! این روزا مامان که از سر کار برمیگرده، میاد سراغم و وسط حرفاش میپرسه: خواب بودی؟ میگم: آره... میگه: نهار خوردی؟ میگم: نه ..... یه شکلات خوردم و خوابم برد دیگه! میگه: ببینم ... تو مطمئنی که از کسی قرص سیاهی چیزی نگرفتی؟! .... دوستات تو چایت چیزی نریختن؟! میگم: اصلاً فرصت نشد چیزی...
-
نرم نرمک می رسد اینک بهار...
پنجشنبه 11 فروردین 1390 02:36
صورتی، سفید سبز، سرخ و زرد هر درخت باغ صد شکوفه کرد... درختان خالیِ دو هفته پیش، حالا غرق در شکوفه اند. ... و این بار چه قدر "ناگهان" بهار آمد!
-
Wrong way!
جمعه 5 فروردین 1390 13:22
از یک گردش تقریباً طولانی برمیگشتیم... توی مسیر برگشت٬بابا چشمش افتاد به یه راه فرعی .... روی یه تابلوی کوچیک کنارش فاصله تا شهر بعدی رو نوشته بودن: 6 km در حالی که از راهی که ما میرفتیم،فاصله 25 کیلومتر بود! عقل حکم می کرد که راه فرعی رو انتخاب کنیم... از هر پیچ که میگذشتیم بابا می گفت: ... خوب شد که اون تابلو رو...
-
آخرین روز سال
یکشنبه 29 اسفند 1389 19:10
... سبزه ای که مادربزرگ سبز کرده٬ ... گلدون کوچیک سنبلی که مامان آورده٬ ... ماهی هایی که بابا انتخابشون کرده٬ ... هفت سینی که چند دقیقه بعد کامل میشه... همه اینها دوست داشتنی هستن ولی من حواسم به چیزهاییه که توی این ۳۶۵ روز عوض شدن... پ.ن.: خدایا! لطفاً سال خوبی باشه...خواهش خواهش خواهش!
-
آتیش بازی...ترقه...
پنجشنبه 26 اسفند 1389 21:02
حواس جمع تر از من هنوز آفریده نشده... غروب چهارشنبه سوری٬ وقتی تازه استرس امتحان فرداش افتاد به جونم و تصمیم گرفتم نگاهی به اسلایدهای اساتید بندازم متوجه شدم فلش مموریم نیست! همراه مامان تمام خونه رو زیرو رو کردم ولی انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین... بس که این مدت چپ و راست به خودم ضرر زدم اعصابم از دست خودم...
-
طلبکار!
دوشنبه 16 اسفند 1389 01:03
صبح بود و برای مریض ها نوت روزانه میگذاشتم. دانشجوهای پرستاری هم مشغول چک علایم حیاتی مریضهاشون بودند. خانمی که نوارقلب میگرفت با دم و دستگاه وارد اتاق شد....اومد کنارم و کمی تا قسمتی عصبی پرسید: دانشجوی این مریض تویی؟ گفتم:آره. توی دلم گفتم: این و بقیه مریضهای این اتاق.....وااااااای! دیر شد...هنوز 6 نفر رو ندیدم!...
-
شیرین زبون!
پنجشنبه 12 اسفند 1389 02:01
در تاکسی: خانمی همراه بچه ۴-۳ ساله ش سوار شدن. بچه گریان بود و مادر عصبانی. راننده سر حرف رو باز کرد و پرسید: چرا گریه میکنی؟ بچه به هق هقش ادامه داد. راننده از بچه های این دوره زمونه گفت ... ولی در آخر هم خطاب به مادر اضافه کرد: خودتونم یه روزی بچه بودینا! مادر که آروم شده بود از لجاجت بچه ش گله داشت ..... سعی کرد...
-
لحاف پاره خود را به بام ما «بتکان»!
شنبه 23 بهمن 1389 00:38
جهت ثبت در حافظه یک خط در میانم: نگاهی به باقی مونده درسا انداختم و اخمام رفت تو هم. هنوز صدای چیک چیک از ناودون میومد. طبق معمول از جام پا شدم و یه چرخی تو این خونه نقلی زدم و از پنجره آشپزخونه بیرون رو نگاه کردم. توی پرتو نور تیر چراغ برق سایه هدیه های آسمون رو دیدم ..... اما با چند ساعت پیش فرق داشتن! درست...
-
همه فرزندان من!
سهشنبه 19 بهمن 1389 19:33
با خانم والده «چهل سالگی» تماشا می کنیم: مامان جان: ... این قدر بدم میاد بچه ها٬ این مدلی پدر و مادرشون رو خطاب میکنن! من که تازه میخواستم بگم دیگه در زمینه صدا زدن والدین الگو شدم و اون دختره هم پدر و مادرش رو "پسرم" و "دخترم" صدا میزنه، میخوره تو ذوقم و با تعجب میگم: واقعاً بدت میاد؟....پس چرا تا...
-
پارو زن
دوشنبه 11 بهمن 1389 08:46
از روی پل می گذرم و به رودخونه ای که توی این شهر جریان داره نگاه می کنم. ... به این فکر می کنم که اگه اینجا٬ جای دیگه ای بود عوض این رگه های زباله کنار آب چه چیزهایی ممکن بود ببینم: چند قایق که کنار پل توقف کردن ..... یکی دوتا قایق که طول رودخونه رو با پارو زدن طی می کنن ... آه! به مسیر رودخونه فکر می کنم ..... به این...
-
aging
دوشنبه 4 بهمن 1389 14:02
یعنی چه اتفاقی میفته وقتی یه آدم که همیشه عاشق هدیه بوده٬ حالا خدا خدا میکنه که: کاش یادشون نباشه فردا تولدمه ..... کاش چیزی برام نگیرن ....... واااااااااای! من حوصله کادو خریدن ندارم! ...؟! واقعاً چه طور میشه که آدم این طور میشه؟! پ.ن.: شاید به خاطر افزایش سنمه ....
-
حواشی غیر جنجالی
جمعه 1 بهمن 1389 18:50
یکی از همگروهی ها روزهای امتحان٬ نطقش به شدت باز میشه و وقتی همه در حال مرور هستن گزارشی از احساساتش به صورت لحظه به لحظه ارائه میده ..... یا یکی از موارد امتحان رو سوژه میکنه و به چالش میکشه ..... بقیه هم هرقدر بگن: الآن دیگه وقت تحلیل نیست و کار از کار گذشته و دیگه فقط باید حفظ کنی .... به خرجش نمیره! این جور وقتا...
-
زهره ترک!
پنجشنبه 16 دی 1389 08:43
کسی که به یه نقطه در دوردست خیره شده .... پلک نمیزنه.... و فقط یه لبخند کوچولو داره و چند دقیقه ست که یه میلیمتر هم جابه جا نمیشه٬ حالا که اتفاقاً مسیر تو هم از اون نقطه میگذره ... لزوماً لبخندش به تو نیست!! ..... شاید تو فکره! پس لطفاً جلو نرو و یه لبخند پت و پهن تحویلش نده! اگه زهره ش آب نشه حتماً بهت میخنده! نکن...
-
یکی من٬ دو تا تو!
پنجشنبه 9 دی 1389 00:47
مریض یه خانم تقریباً مسنه .... شرح حالش رو گرفتم ..... فقط شغل و محل زندگیش رو هنوز نپرسیدم... من: مامان جان اهل همین جایی؟ - آره دارم نتیجه آزمایشاتش رو اضافه میکنم که میپرسه: تو اهل کجایی؟ جواب میدم. میپرسه: یعنی هر روز از شهرتون میای اینجا؟ لبخند میزنم و میگم:نه! میگه:پس خوابگاه می مونی؟ میگم: نه...خونه گرفتم....
-
Twice upon a christmas...
یکشنبه 5 دی 1389 15:03
بچه که بودم عاشق فیلمها و کارتونهایی بودم که قصه شون توی کریسمس اتفاق می افتاد. مثل home alone که دیگه همه یادشونه! اون جوراب های آویزون...کاج....پاپانوئل...برف... همه شون حس خوبی بهم میدن. حتی عکس desktop من تصویری از یه کاج تزیین شده کنار یه شومینه ست! امروز از بیمارستان که برمیگشتم، توی ترافیک، کاج های کوچولوی یه...
-
خانه از پای بست ویران است!
شنبه 4 دی 1389 14:53
تلفن زنگ میزنه... گوشی رو برمیداری ..... مادربزرگه ...... دلخوره از اینکه بهش نگفتی دستت رو سوزوندی! نگرانه .... مرتب می پرسه ......کم مونده گریه ش بیاد. میگی: چیزی که نشده .....یه لحظه دستم خورد به اتو ...... دیگه نمیسوزه! فقط یه کمی قرمز شده بود ......دیگه جاش معلوم نیست.... ..... خداحافظی که کردی یه نگاهی به رد...
-
به هیچ عنوان!
پنجشنبه 2 دی 1389 01:27
-:تو زیبا ترین دختری هستی که به عمرم دیدم! -: ... و تو هم یا نابینایی یا بی سلیقه! .... دلم نمیخواد با یه نابینا ازدواج کنم ..... بی سلیقه ها هم برام غیرقابل تحملن! ....پس شما رو به خیر و مارو به سلامت!
-
پارسی شکر است
شنبه 27 آذر 1389 14:35
مکانی عمومی در یکی از شهرهای استان اردبیل: محیط پر از سر و صدای حرف زدن آدمهاست.....من ولی مثل اینکه وارد کشور دیگه ای شدم! غریبم بین هموطنانی که یک کلمه از حرفاشون رو نمیفهمم... یه گروه از خانم ها رو انتخاب میکنم تا سؤالم رو ازشون بپرسم.....با خودم میگم: کاش مامان هم اومده بود ... و بهشون نزدیک میشم. سوالم رو که...
-
۶ روز پیش...
دوشنبه 22 آذر 1389 14:20
« ... بی کامپیوتری نکشیدی که عاشقی یادت بره! » ...... یک سال و شش روزه که این صفحه رو خط خطی می کنم...
-
۱۲۳
دوشنبه 8 آذر 1389 16:36
چند هفته ای بود که به واحد رو به رویی اومده بودن.....یه خانواده مثل خانواده های دیگه. همه چیز عادی بود تا اینکه اون شب٬ وقتی داشتم لباسهام رو مرتب می کردم صدای دعوا شنیدم. خب طبیعیه که پدر و مادرها از دست بچه هاشون به ستوه بیان ..... ولی سر و صداها بلندتر شد. کمی بعد صدای گریه یه بچه و چندتایی صدای شکستن هم بهش اضافه...
-
آبشار نیاگارا!
جمعه 28 آبان 1389 10:28
بعد از قرنی با هزار امید و آرزو راه میفتی به سمت شهرت... دلت رو از هر نظر صابون میزنی... برای هر دقیقه ش برنامه داری... ... روز اول به خوبی پیش میره ولی صبح روز بعد با عطسه از خواب بیدار میشی! روز دومت رو فلکه آبی که انگار به آبشار نیاگارا وصل شده ازت میگیره! روز سوم توسط اعضای خانواده ـ و با همراهیشون ـ از شهر طرد...
-
زنبور بی عسل ...
یکشنبه 23 آبان 1389 17:13
از وقتی به این بخش اومدیم٬ مریضهایی رو میبینم که کم و بیش همدردم هستن .... توی درمانگاه از مشکلاتشون میپرسم ...... میبینم که همه شون فقط برای کنترل اومدن .... اونا هم مثل من هستن ..... با این تفاوت که من چندین ساله بی خیال این مسائل شدم ولی اونا هر چند ماه یک بار با وجود اینکه مشکلی ندارن٬باز برای پیگیری میان .........
-
خانم مشاور!
شنبه 15 آبان 1389 15:00
مکان: پارک نزدیک خانه نمای باز از نیمکت های سر راهی... در حالی که از روی دست و پای دو تا مرغ عشق که راه رو بند آوردن لی لی می کنی... خانم ماجرا: .... آخه مامان من با مامان تو تفاهم نداره .... ...... هی میگن مهم تفاهمه و اینا ..... همینُ میگنا!!! پ.ن.: اگه کسی یه شعبه مشاوره خانواده توی پارک بزنه کارش حسابی میگیره!...
-
علایق و سلایق نوین!
دوشنبه 10 آبان 1389 15:16
گاهی وقتا تو راه خونه، از یه پارک کوچولو رد میشم. دیدن انواع و اقسام عاشق ها در رنگ ها و اندازه های مختلف،از جقله های مدرسه ای بگیر تا زن و شوهرای جاافتاده جزء روتین این رفت و آمدهاست. نکته عجیب جاهاییه که این کفترهای عاشق به عنوان پاتق انتخاب میکنن. تجربه ثابت کرده این گل های نوشکفته علاقه خاصی به نیمکت نزدیک دبلیو...