-
آمارتو دارم!
پنجشنبه 19 آبان 1390 09:54
این روزها که جست و جوی خونه به خونه برای درآوردن آمار ملت به راهه٬ یاد ۵ سال پیش و آمارگیری ۸۵ افتادم. ... اون سال٬ بعد از چند بار تلاش ناموفق و آمدن و رفتن٬ بالاخره عزیزان آمارگیر تونستن زمانی رو پیدا کنن که کسی در رو براشون باز کنه! زمان مراجعه مامور آمار٬ مامان خانم عزیز اینجا تشریف داشتن .... آقای مامور آمار٬ چپ و...
-
از غم های من
یکشنبه 8 آبان 1390 23:36
داغون بودم ... تو دلم رخت می شستن ... بدون هیچ دلیلی! تحریک پذیر شده بودم ... به خاطر هیچی از مامان دلخور شدم و تمام عصر رو گریه کردم! مامان طفلکیم متعجب بود ... نمی دونست چی رو، ولی سعی می کرد از دلم دربیاره. .... دو روز بعد یادم اومد... یک سال قبل، همون روز بود که نصف این شهرو زیر پا گذاشتم ... درحالی که روپوش سفید...
-
برف سال بعد
شنبه 7 آبان 1390 23:20
"... من روزها تا ظهر می خوابم من هر شبو تا صبح بیدارم ... من خیلی وقتا ساکتم ٬ سردم وقتی که میرم تو خودم شاید پاییز سال بعد برگردم ... ... من حال فردامم نمی دونم ... " زیر لب با خواننده زمزمه می کنم :« ساکتم ... سردم » دستم رو می زنم زیر چونه ....با خودم میگم:« من چه قـــــــدر شبیه این جمله هام!» ترک دوباره...
-
کلاس یا طبیعت...مساله این است!
چهارشنبه 27 مهر 1390 21:25
-
بچه های این دوره زمونه...
دوشنبه 25 مهر 1390 19:03
-
روز هجران و شب فرقت یار!
جمعه 15 مهر 1390 17:26
یکی از معضلاتم در این دو سه ماه اخیر، پایان نامه ست. عالم و آدم نیمی از راه رو رفتن و اونوقت من هنوز بلاتکلیفم! چند روز قبل،همین طور که ذهنم مشغول این مسئله بود، تو قفسه کتاب هام چشمم افتاد به دیوان حافظ. تصمیم گرفتم با حافظ هم مشورت کنم، شاید که خدا خواست و زودتر به نتیجه رسیدم! اولین غزلی که اومد از چشم و گوش و حلق...
-
خماری!
شنبه 9 مهر 1390 23:16
امروز که زیر بارون پاییزی خیس شدم یاد بارون ماه پیش افتادم. چند روزی (که اینترنت هم نداشتیم)٬ صبح ها به خاطر ترس از موش آب کشیده شدن دست به دامن آژانس می شدم. راننده ای که روز اول اومد تعریف میکرد که خواب مونده بوده و خوش شانس بودم که همین که در آژانس رو باز کرده زنگ زدم. روز دوم که باز همون راننده اومد٬ به خاطر...
-
نوزادان دیروز...امروز...
پنجشنبه 7 مهر 1390 23:39
اواسط بخش زنان، متوجه شدم یکی از اساتید همین بخش که دیگه سن و سالی هم ازش گذشته، زمانی پزشک بیمارستانی بوده که من اونجا به دنیا اومدم. اون طور که از شنیده ها برمیاد در اون روز و روزگار آدم شوخ طبعی هم بوده! به عنوان مثال آه و ناله ها و داد و فریادهای مادرهای جدید رو به یادشون میاورده و هر هر می خندیده! به مامان خانم...
-
بخش مخوف:|
یکشنبه 3 مهر 1390 00:53
چند ماه پیش٬ دو نفر از همکلاسی ها که چون همگروهی نیستیم دیگه کمتر پیش میاد با هم برخورد داشته باشیم رو اتفاقی دیدم. درباره حال و احوال و بازی روزگار و بخش ها حرف زدیم. اونها بخش اطفال رو می گذروندن. تعریف می کردن که همه همکلاسی ها طی مدت زمان این بخش٬ حداقل یک بار با انواع و اقسام بیماری ها از آنفلوآنزا گرفته تا...
-
پرچین بهشت
چهارشنبه 30 شهریور 1390 03:27
آن سوی مرغزار٬ روستایی بود پر درخت. در امتداد جاده ای باریک که از وسط روستا می گذشت٬ فقط درخت می دیدی و سبزه. ناگهان از پس یک پیچ٬ گوشه ای از بهشت نمایان شد! باغی یک سره پوشیده از گل های رنگارنگ٬ طوری که فاصله ای بین بوته های بلندشان قابل تشخیص نبود. تا چشم کار می کرد برگ بود و غنچه و گل. همراه با پرچینی که گل های...
-
فرزند سالم!
جمعه 25 شهریور 1390 04:06
یکی از اینترن های بخش زایمان نیومده بود و رزیدنت ها عصبانی از این وضع، از هر فرصتی برای تماس با دفتر آموزش و درخواست اینترن جایگزین استفاده می کردن. چهار نفر بستری بودن و چند تای دیگه هم در حال طی مقدمات بستری! وای از اون زمانی که همزمان درد داشتن و داد می زدن!وااااااای!!! من و همگروهی این قسمتم هم برای کمک به بقیه و...
-
دیشب
جمعه 11 شهریور 1390 02:19
نشسته م کنار کتاب هام و هر از چند گاهی نگاهشون می کنم و آه می کشم ولی این طلسم شکستنی نیست... نمی تونم شروع کنم. درسته! باز هم امتحان... نسیم کم جون اما خنکی از پنجره وارد میشه ... یادم میاره دیشب٬ همین لحظه خیره شده بودم به آسمون... دیشب فهمیدم هنوز هم عاشق این پیرهن پولک دوزی شده آسمونم ... هنوز هم چشم می گردونم تا...
-
اول و آخر
سهشنبه 8 شهریور 1390 19:51
تلفنی کلی سفارش ریز و درشت از اقلام ماه رمضون اعم از زولبیا بامیه ٬ رشته خشکار و چه و چه قطار کردم برای خونه! بابا می گه: ماه رمضون که تموم شد ... می گم: به خاطر همین گفتم بگیریشون دیگه! ... از ماه رمضون امسال چیزی نفهمیدم. همش به خواب یا تقلا برای بیدار شدن و رفتن به بیمارستان گذشت. آموزش بی انصاف این بیمارستان حتی...
-
مشکلی نیست که آسان نشود!
شنبه 5 شهریور 1390 01:21
چند روزیه که اینترنت محترم قاطی کرده .... الانم که بالکل قطعه. هی با خودم گفتم امروز درست میشه... فردا درست میشه... اما نشد. در حالی که تند تند آماده میشدم تا بریم بیرون، با پشتیبانی تماس گرفتم..... درباره اینکه سیستمشون شارژ این ماه رو قورت داده گفتم....اونا هم گفتن مشکلی توی خطت پیش اومده و چند روز دیگه رفع میشه و...
-
سحری
جمعه 28 مرداد 1390 14:09
از نظر من٬ سخت ترین کار در ماه رمضون بیدار شدن برای سحریه! ... دیشب سعی کردم زودتر بخوابم تا راحت تر بیدار شم. خواب های جور واجوری می دیدم . وسط هر کدوم از این خواب ها بیدار می شدم... و چون خونه تاریک تاریک بود٬ خوشحال از اینکه هنوز وقت سحر نشده دوباره می خوابیدم و خواب بعدی شروع میشد. همون طور که این توالی خواب و...
-
ماه رمضان شد می و میخانه برافتاد!
شنبه 22 مرداد 1390 03:22
وقتی گوشی مامان زنگ میخوره و روی صفحه٬ اسم خانم سه نقطه(!) دیده میشه٬ مامان خانم عجله ای برای جواب دادن نداره. چون میدونه جواب دادن و ندادن فرقی توی قضیه ایجاد نمیکنه ... در هر دو صورت خانم ... تلفن رو قطع میکنه و بعد هم که مامان کنجکاو میشه بدونه چه خبر شده و خودش بهش زنگ میزنه خانم ... شاکی میشه که: چرا هیچ وقت جواب...
-
اعترافات یک اکسترن!
پنجشنبه 20 مرداد 1390 14:30
-
خطای دید!
شنبه 15 مرداد 1390 13:03
قراره قبل از کلاس٬ یکی دو ساعت علاف باشیم. یکی از بچه ها تصاویری که مربوط به خطای دید هستن رو به بقیه نشون می ده. بین تعجب های گاه و بی گاه بقیه٬ دوستمون که تازه ازدواج کرده آهی می کشه... سرش رو به نشونه تاسف تکان می ده و می گه: ... آخه این چه وضعیه ؟!...هر چی می بینیم که خطای دیده! بعد با شیطنت لبخندی می زنه و ادامه...
-
هر دم از این باغ بری می رسد!
پنجشنبه 13 مرداد 1390 10:40
-
به همین سادگی
پنجشنبه 6 مرداد 1390 02:40
-
نفس خبیث!
شنبه 1 مرداد 1390 20:42
-
blunt trauma
جمعه 31 تیر 1390 02:02
یه صدای خشن ... بلافاصله صدای یه برخورد... و یه صدای برخورد دیگه ... اما این بار نزدیک تر ٬ همراه با نیرویی که محکم هلت میده! ... همه این ها یعنی یه آدم خوشحال٬ فکر کرده قراره اون یه گله جا کش بیاد و بعد از ترمز ها و دوباره حرکت کردن های متوالی٬می خواسته با سرعت هر چه تمام تر اون مسافت ۵-۶ متری رو طی کنه که.... اون...
-
بیست و دوم تیر
چهارشنبه 22 تیر 1390 17:07
-
غول!
جمعه 10 تیر 1390 15:56
چند سال قبل در چنین لحظه ای٬ غرقه در اندوه کنکور صبح٬ خانه های پاسخ نامه کنکور زبان را خط خطی می کردم... انگار یک عمر از آن روز گذشته! ... این «خودکار چی!» ها و «کاج» ها و امثالهم هستند که می توانند هر امتحانی را به غول تبدیل کنند. رقابت شدید ... درس خواندن های زیاده از حد ... بیماران نوجوانی که از فرط بی خوابی و فشار...
-
حتی در بخش روان!
سهشنبه 7 تیر 1390 13:36
بیمارانی که تو فاز مانیا(شیدایی) هستن برای خودشون دنیایی دارن بس جذاب! اکثرشون هم یا امام زمان هستن یا بالاخره یه جورایی به خدا نزدیکن... ... رزیدنتمون آدم خوش شانسیه. مریض ها زود باهاش راه میان ... همراه ها حرفش رو قبول می کنن .... و از همه مهم تر با وجود دودر بودن و پیچوندن های چپ و راستش٬ اساتید خیال می کنن آدم...
-
حسِ خونه
یکشنبه 5 تیر 1390 13:53
هر روز ظهر، وقتی در رو باز می کنم و چشمم میفته به انتهای پارکینگ، ناخود آگاه لبخند می زنم. همین که اون چیز آهنی آشنا رو می بینم انگار دلم قرص میشه. اون چهار تا چرخ و چند تکه آهن چیز خاصی به اینجا اضافه می کنه ... چیزی که باعث می شه تا در رو باز می کنم، حس بودن توی خونه رو داشته باشم ... آره .... چیزیه که اینجارو، از...
-
تکنولوژی در بیمارستان!
دوشنبه 30 خرداد 1390 18:58
بخش جدید کمی تا قسمتی شبیه پادگانه ، به همین خاطر حتی بعد از تموم شدن کارها، قبل از ساعت مقرر نباید از بیمارستان خارج شیم. دیروز، تو کتابخونه یادداشتهام رو مرور میکردم و در همون حال، یک چشمم به ساعت بود به امید اینکه زمان رهایی زودتر برسه. صدای کلیک های پشت سر هم از چند تا سیستمی که اونجا بودن باعث شد گوشیم رو بردارم...
-
روز تمشکی
شنبه 28 خرداد 1390 23:40
دیروز با دلخوری از زمین و زمان شروع شد ولی بعد پر شد از طعم تمشک و شکوفه های قرمز و درخشان انار... وقتی که بقیه بین بوته های تمشک جنگلی بودند ، من ، میون آواز دلنشین چندین و چند پرنده ناپیدا، کنار جاده می دویدم و پروانه های نارنجی رنگ زیبا رو دنبال می کردم ... روز قشنگی شد این روز تمشکی!
-
خسوف
جمعه 27 خرداد 1390 10:16
باز هم نمیتونم مدت زیادی رو تو خونه بگذرونم ...... این آلرژی یک ساله داره کلافه م می کنه..... یک ساله که نتونستم 24 ساعت کامل رو تو خونه خودمون تو شهر خودم بگذرونم! دیروز از نزدیکی های خونه قبلی رد شدیم .....با خودم فکر کردم الان حتما اون حیاط شبیه بهشته ..... بوته های رز صورتی ، قرمز ، اون سرخ های مخملی تیره تیره...
-
یک گردش کوتاه!
دوشنبه 16 خرداد 1390 01:11
نمیدونم چه طور شد که از « حالا نهار رو خونه بخوریم بعد بریم...» و « یه جا بریم که غروب دیگه خونه باشیم...» و این جور حرفا یکهو سر از قزوین درآوردیم! همین طور که می رفتیم دختر کوچولوی نازی رو همراه خانواده ش دیدم و به یاد نیایش خوشگل خاله سهبا افتادم ..... عجیب اینکه همون لحظه چشمم افتاد به نوشته روی یه ساختمون :...